Critique Pals رفقای نقد

Critique Pals                            رفقای نقد
طبقه بندی موضوعی

۲۲ مطلب با موضوع «سینما» ثبت شده است

ضِدّ

رفقا نقد | شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۵۴ ب.ظ

 

ضِدّ

نقد فیلم «شبی که ماه کامل شد» ساخته‌ی نرگس آبیار

محمد بختیاری

 

 

تروریسم پدیده‌ای مدرن است، با ابزاری مدرن و واکنشی به آن. تصویر کردن سبعیّت و اصرار بر تجزیه‌طلبی نیز، طرف بستن آن‌وری‌ها برای مخدوش کردن چهره انسانی و امحای تاریخ ماست. «ضد» ما، «ضد» ماست. کاستن و تقلیل و «ضد» نبودنِ با «ضد» ما، تخطئه‌ی وطن است. جای دوربین آنها مشخص است، جای دوربین ما کجاست؟ کاری که برنده‌ی مهم‌ترین جایزه‌ی سینمایی مملکت با موضوع ملتهبش می‌کند، مطلقا جای دوربین ما نیست.
دوربین در نمایی های‌انگل گفتگوی مادر را (با بازی فرشته صدر عرفایی) با عروسش (الناز شاکردوست) در حالی‌که عروس متوجه کشتن شدن آدم‌های بی‌گناه می‌شود، می‌گیرد. مادر ایستاده است و عروس نشسته. غلبه‌ی دوربین با مادر است. در کشمکش بین عروس و مادر درباره چرایی کشتن آدم‌ها توسط فرزندانش، دیالوگ مادر نکته‌ای دارد: کار نیست... جوان‌ها بیکارند...


آیا دوربین و دیالوگ کشتن و تجاوز را تقلیل می‌دهد و تئوریزه می‌کند؟ آیا هر کس بیکار است باید برود آدم بکشد؟ مگر بحث عبدالمالک به پول و بیکاری ربط دارد؟ نگاه تقلیل‌گر مادر، نگاه کیست؟ مادر می‌رود، عروس آرام می‌شود و دوربین نیز سکوت می‌کند. مادر ریگی‌های فیلم در تمام صحنه‌هایی که با عروسش مواجه می‌شود، گنگ و مبهم است. این ابهام حالت سمپاتیزه برای مخاطب دارد. کارگردان او را نگه داشته تا در مونولوگی تفریقی، مخاطب را در مقابل سبعیّت و تجاوز اخته کند. شخصیت سایه‌وار او، حاقّ فیلم است. چنانچه‌‌که پایان‌بندی فیلم و جمع‌بندی کارگردان با او صورت گرفته است.

فیلم آغاز می‌شود: میان‌نویسی تأکید بر واقعی بودن ماجرا را دارد. آیا برداشت کارگردان از ماجرای بیرونی نیز واقعی است؟ آیا کارگردان غشّ در قصه نکرده است؟ اصولا واقعیت سینمایی با واقعیت بیرونی چه تفاوتی دارد؟ همین‌که کارگردان دوربین را کاشته است، دیگر هیچ واقعیت بیرونی‌ای وجود نخواهد داشت. پس فیلم، ساخته‌ی کارگردان است.


صحنه‌ی اول، نما باز نشده، قصه شروع نشده، دوربین در حال حرکت است و روی دست. موقعیت‌های ملتهب، دوربین ملتهب می‌طلبد، فضای بی‌تنش شروع فیلم چرا دوربینش می‌شلد. چیزی که گفته نشده است. همین نوع دوربین را با موقعیت‌های درگیری مقایسه کنید. آنجا هم روی دست است. استفاده‌ی بی‌منطق از آن، در هر دو موقعیت نشان از چیست؟ دو موقعیت متضاد و یک دوربین. رد شویم! البته دوربین با ثبات و آرامی نیز، در بعضی مواقع دیده می‌شود: مواقعی که «بدمن» فیلم (بیرون از فیلم) در حال موعظه است: فضا آرام است. جمعیت دور آتش  جمع شده‌اند و عبدالمالک در وضعیتی مسیح‌گونه در حال تئوریزه کردن سبعیت است. نما، پی او وی عبدالحمید است: همدل و هم‌راستا با کلمات عبدالمالک.

ماجرای فیلم در بیرون مشخص است، اما چینش موقعیت‌ها در پیشبرد شخصیت‌ها و شناساندن آن‌ها به مخاطب به موضوع ملتهب فیلم آسیب جدی‌ای می‌زند. سهل‌انگاری در پردازش و سردستی برگزار کردن موقعیت‌ها، لحن فیلم را هم چندپاره کرده است. معلوم نیست فیلم در چه دسته‌ و ژانری می‌گنجد: ملودرام عاشقانه است؟ امنیتی است؟ یا ...


عبدالحمید در یک حرکت «عاشق» می‌شود. عشق از کجایش ریشه گرفته و در آنی بروز کرده است؟ او موسیقی می‌خواند و تصویر مدیوم کلوزش، اسلوموشن گرفته می‌شود و مخاطب باید پی به عاشق شدن او ببرد! همه چیز در نزد کارگردان مفروض است و هیچ دلیلی برای اقناع مخاطب در توصیف این ماجرا ندارد. حتی عقب‌تر از  فیلم‌های به اصطلاح فیلم‌فارسی در کنش عشقی و عاطفی فیلمش، هیچ سعی‌ای برای اثبات امر نکرده است. پسر عاشق می‌شود، دختر عاشق می‌شود (ظاهرا نمای حرکت ماشین و حرکت موتور و نگاه‌هایی که از لابلای نرده‌های سنگی به هم می‌کنند، متوجه این قضیه است. جایی که اصلا معلوم نیست کجاست). سست برگزار کردن عشق آبکی فیلم، فقط مؤید یک نکته می‌تواند باشد: اهمیت‌دار نبودن این موضوع و خاصیت مقدمه بودن آن برای موقعیت‌های حساس فیلم. مقدمه اگر چفت و بست‌دار نباشد، پایان‌بندی مستقلا معنایی ندارد و حتی می‌تواند هجو مقدمه و کل فیلم شود. گویی کارگردان می‌خواهد سریعتر از موضوعات فرعی‌تر رد شود تا به موضوع اصلی برسد. پس به خودش هیچ زحمتی برای سینمایی برگزار کردن قصه‌ای که از قبل وجود داشته، نمی‌دهد.
پسر شهرستانی عاشق/ شاعر معرفی می‌شود. صحنه‌ی غذا دادن به تمساح‌ها در تضاد با آن عاشقی کذایی نیست؟ نسبت شاعری با خشونت چیست؟ شاعریّت مفروض و خشونت موجود در تناسب با آدم مفروض و تصویرنشده نیستند. پس خشونتِ موقعیتِ خشن از کجایِ «کی» نشأت می‌گیرد؟ رد شویم!

دوربین مستأصل فیلم در بلوچستان و پاکستان، دوربینی توریستی، گذرا و از دور است. نه می‌تواند بلوچستان رنگین را بنمایاند و نه می‌تواند بودنشان را آدم‌ها و موسیقی و محیط- با مختصات و فضا به مخاطب بشناساند. چند نمای بی‌هویت می‌گیرد و سریع از آن می‌گذرد. چون کارگردان هیچ شناختی از آن محیط و آدم‌هایش ندارد.
چرا کاراکترها با وجود فهم خطر در پاکستان می‌خواهند به آنجا بروند؟ تصمیم‌شان بر فرار و گریز از مرکز خطر فهمیدنی است، اما بلاهت‌ در سفرکردنشان به پاکستان مطمئنا محصول شرایط این آدم‌ها نیست. کارگردان هیچ‌گونه درکی از درام ندارد و هیچ عقلی برای مخاطب قائل نیست. او همین‌طور مواد و مصالح شفاهی تاریخ را ول می‌دهد در فیلم؛ بدون آنکه اول به خاصیت دراماتیک و بعد به جنبه‌ی تصویری آن فکر کرده باشد. آدم‌ها مفروضند، محیط مفروض است. فقط یک ریگی بیرون از فیلم وجود دارد و یک دوربین منفعل.
درباره اینکه چطور «شاعرِ عاشق» طرفدار ریگی جنایتکار شده است؟ چطور او دارد به هیولا تبدیل می‌شود؟ و ... دوربین حرفی ندارد و چیزی را بیان نمی‌کند. فقط یک نفر حرفی برای گفتن دارد: عبدالمالک ریگی، بدون اینکه کسی توانایی مقابله با او را داشته باشد: چه دوربینِ تفنگِ مأمور اطلاعاتی/ کارگردان، چه برادر که اول با او مخالف است و چه زن مفلوکش، چه مادر که مطلقا علیه او نیست و چه دایی نورالدین که نگه داشتن حرمتش ارزشی ندارد. میان‌نویسی که در آخر می‌آید و می‌گوید: مأمورین امنیتی توانستند ریگی را شکار کنند در سینما، بیشتر به یک شوخی بامزه‌ می‌ماند تا به رخ کشیدن قدرت یک سیستم امنیتی. چه اینکه هر وقت مخاطب مأمور امنیتی را در فیلم می‌بیند، بعد از حضور مأمورین اتفاق ناگواری برای آدم‌های فیلم می‌افتد. مخاطب باید اتفاقات بد را حاصل دخالت مأمورها بداند؟ رد شویم!

آدم‌ها و جنایت‌ شخصیت‌های فیلم «در کمال خونسردی» «ریچارد بروکس» را به یاد بیاورید. شخصیت‌ها ترسیم و جنایت‌ها، واکاوی شده‌‌اند و در آخر با وجود سمپاتیک شدن آن‌ها، کارگردان عمل جنایت آن‌ها را بی‌حاصل رها نمی‌کند و مکافاتشان را در تصویر به عمل می‌نشاند: آن‌ها به دار آویخته می‌شوند، برای آنکه مرتکب عملی غیرانسانی شده‌اند. کارگردان در ناخودآگاه و خودآگاهش، متوجه این مهم بوده است. برگردیم به بحث.

عبدالمالک، برادر عروس (با بازی بد پدرام شریفی) را می‌گیرد. او می‌تواند کار خودش را (کشتن) در خفا انجام بدهد و با خبر تصویری‌اش در جهان مانور بدهد، اما کارگردان به چه دلیل سبعیّت و وحشی‌گری منحطش را در موقعیتی ضد انسانی برقرار می‌کند، معلوم نیست. چرا باید به خانواده عروس زنگ بزند، مگر مسأله‌ای شخصی با آن‌ها دارد؟ چرا صحنه‌ی خشونت اینقدر عریان و بی‌شرم است؟ مخاطب باید در این صحنه ضدّ چه چیزی باشد؟ ضد خشونت؟ به چه دلیل؟ با کدام میزانسن؟ در مقابله با چه کسی؟ صحنه‌ی بعدی که عبدالحمیدِ مخالف را هم آرام می‌کند. رد شویم و برسیم به شبی که ماه کامل می‌شود! به بهترین صحنه‌ی فیلم!


عشق رفته است، ولی ماه کامل شده است. تضاد جالبی است. عبدالحمید در موقعیتی که مأمورین به گروهش پاتک زده‌اند، برادرش را از دست داده است و خشمش را باید به نحوی بیرون بریزد. گل‌ریزان مرگ انجام شده است. جشن و شادکامی برای کشتن نمایش داده شده. باید در تنهایی به تصمیم نهایی برسد. باید «عشقش» را آرام کند و خودش را از بی‌تصمیمی و ترس رها کند. قٌبّه‌ی مسجد در بک‌گراند است و در تراس، زیر نور موضعی ماه کامل و در حالتی تخدیری، سیگار پشت سیگار دود می‌کند. کشمکش با زنش در فهمیدن مرگ برادر و بردن آرام زنش روی دست و گذاشتنش روی تخت، ما را سمپات او کرده است. سیگار کشیده شده و گریه برای تطهیر ذهن و جمع‌بندی کشتن انجام گرفته شده است. دوربین لحظه به لحظه با عبدالحمید همراه است؛ تا لحظه‌ی آخر نیز : تا دست دادن جنون آنی (راستی از کجا به این نتیجه می‌رسد؟!)، تا زدن تیر خلاص : تق و تمام. دوربین به بیرون از موقعیت برده می‌شود: لانگ‌شات خانه و پرتاب شدن مخاطب. با این کات به بیرون دوربین، عملا ساده‌سازی تجاوز شکل می‌گیرد. چون ماه و سیگار و تراس معانی بدی ندارند و مضاف بر آن کات سریع بعد جنایت به بیرون، جملگی مخاطب را برنمی‌انگیزاند و نمی‌آشوباند. دوربین ما را «ضدّ» متجاوز نمی‌کند، «ضدّ» خشونتش نیز. دوربین علیه موقعیت هم نیست؛ «ضدّ» ما چرا.

  • رفقا نقد

فردیّت فریده

رفقا نقد | جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۱۳ ق.ظ

 

«فردیّتِ فریده»

نقد فیلم «در جستجوی فریده» اثر آزاده موسوی و کورش عطایی

سجّاد نوروزی آذر

 

فیلم مستند «در جستجوی فریده» بر پایهٔ ارج‌نهادن به یک دغدغهٔ کاملاً شخصی شکل یافته است. در همان ابتدا فریده پس از شانه زدن مو، در آینه به خود نگاه می‌کند و با خود می‌گوید «دوست دارم بدانم شبیه کیستم، دوست دارم بدانم چشمانم شبیه چشمان کیست». فیلم با همین یک جمله و با همین شروع صمیمانه و خودمانی از مهلکهٔ شعارزدگی می‌گریزد. فیلم با «من» آغاز می‌شود و بهتر بگویم با «تَنِ» این «من». از همین‌جا با فریده همراه می‌شویم. این شروعِ گیرا و نمای نزدیک صورت اتفاقی نیست. جهانِ فیلم به درستی از نزدیکی با سوژه گشوده می‌شود. این نمای نزدیک و ایستادن روی نمای صورت و چشم‌ها از پسِ احترام می‌آید. هر نمای دیگری و هر دیالوگ دیگری در افتتاحیهٔ فیلم نادرست به نظر می‌رسد. این افتتاحیه نگاهش انسانی است و پُر از فردیّت و تشخص؛ که از سوژه به فیلمساز می‌رسد و بالعکس. قائل شدن تشخص و فردیّت برای سوژه منجر به برانگیختن احترام برای او و دغدغه‌اش و جسمش می‌شود. ادا و اطواری در کار نیست. با سکانس اوّل، قصّه آغاز می‌شود و موتور قصّه از همین اوّلِ کارْ گرم است.

دوربین به دقت فریده را می‌شناساند چون صبورانه و باحوصله با او زیسته و اشک‌ها و لبخندهای او برایش آشناست. فریده با پسرعمّه ـ دوست ـ خود در محوطه‌ای خزان‌گرفته و روی صندلی کنار آتش نشسته‌اند. فریده در چپِ قاب است و آتش در راست؛ جایی که دوست نشسته است. رنگ خاکستری غروب غالب است. فریده از گذشتهٔ غمگینش می‌گوید و نسبت به آینده کمی مضطرب است. پسرعمه می‌پرسد : «پس حالا دیگه می‌تونی دردهایت را رها کنی؟» و فریده آری می‌گوید و مکث می‌کند و باری دیگر آری می‌گوید. این مکث چندثانیه‌ای بستهٔ فشرده‌ای از حسّ را منتقل می‌کند. فریده بغض می‌کند و کات به مدیوم فریده که بغضش می‌شکند و اشک‌هایش را پاک می‌کند و باز می‌خندد و خنده و گریه در هم می‌آمیزد. این آمیزش گریه و خندهٔ فریده در جای‌جایِ فیلم تکرار می‌شود. در شیرخوارگاه تهران فریده پس از دیدار با کودکانْ سخت به گریه می‌افتد و دوربین این صحنهٔ غم‌زده را به درستی از پشت و با فاصله و مختصر برگزار می‌کند یعنی گریهٔ محضی را که با لبخند سوژه نمی‌آمیزد، نشان نمی‌دهد و حُرمت خلوت فریده با غم متراکم کودکی‌اش را نگه می‌دارد. این یعنی نگه‌داشت اندازه در هنر و پاسداشتِ انسانیت. این همان اصل اساسی‌ای است که برنامهٔ تلویزیونی «ماهِ عسل» رعایت نمی‌کند. در این برنامه پیش می‌آید که برای میهمان برنامه سکتهٔ قلبی را پیش‌بینی می‌کنند و آمبولانس تدارک می‌بینند چون بنا را بر ایجاد فشار و تنش شدید هیجانی برای مهمان خودشان می‌گذارند. مهمانی که قرار است فرزندی را ببیند یا ضربان قلب فرزند فقیدش را در بدن دیگری بشنود به شرط تلویزیونی شدن آن‌هم به هر قیمتی حتی به قیمت جان میهمان برنامه.

فریده روی صندلی کوپهٔ قطار آرمیده است و نگار موسیقی خراسانی پخش می‌کند. دوربین از روی شیارهای شال زرشکی‌رنگ فریده پیمایش می‌کند و صعود می‌کند و صورت فریده را در نمایی مدیوم‌کلوز قاب می‌گیرد. این حرکت دوربین روی آن شیارها است که فضا را خراسانی می‌کند و این مهم با پخش موسیقی، به تنهایی، برنمی‌آید. وجود خلاقیّت و ناخودآگاهیِ آمیخته با جغرافیا است که می‌تواند فیلمساز را در رسیدن به این تمهید ساده و عمیق یاری کند. صبح می‌شود و فریده پرده را کنار می‌زند. تپه‌ماهورها را می‌بینیم و همان شیارهای آشنا را. کات می‌خورَد به پیچ‌وتاب گیسوی فریده که در پیش‌زمینهٔ تصویر است و سرزمین خراسان که در پس‌زمینه است. این نما پی‌.اُ.ویِ فریده است که به خراسان می‌نگرد. گویی مخاطب هم بار اوّل است که به خراسان می‌رسد. انتخاب قطار هوشمندانه است و بار حسّی سفر با نماهای داخل قطار منتقل می‌شود.

«در جستجوی فریده» به دام اگزوتیسم نمی‌افتد و بسیار هشیارانه عمل می‌کند. با وجود پیش‌زمینه‌ای که مخاطب ناایرانی به طور مألوف دربارهٔ ایران دارد و با عنایت به قصّهٔ فریده و سرراهی شدن او در اثر فقر والدینش، پتانسیل اگزوتیک‌شدن و سیاه‌نماشدن، پیش از فیلم، وجود داشت اما فیلم به این آلودگی تن نمی‌دهد و به میانجی شخصیّت نگار از این خطر می‌رهد. وجود نگار به‌طور مختصر و مفید ایران را برای مخاطب ناایرانی معرفی می‌کند، ترسش را می‌ریزد و حتی جذّابش می‌کند و این کار مهم حتی در چهار خط دیالوگ رخ می‌دهد. خودِ فیلمساز هم اذعان می‌کند که پیداشدن نگار موهبتی است برای قصّهٔ ما. دیالوگ‌های کوتاه نگار دربارهٔ ریزه‌کاری‌های نانوشتهٔ رعایت حجاب در ایران را به یاد بیاوریم. 

کارگردانِ اصلی خودِ فریده است؛ موجودی باهوش که به خوبی خویشتن را بازی می‌کند و قصّه را از صفر تا صد پیش می‌بَرَد. هنر فیلمساز این است که هیچ حرکت افزونی انجام نمی‌دهد و با فروتنی در میزانسنْ حضور خود را پشت حجاب نامرئی دوربین پنهان می‌کنند تا جایی که انشاء و روایت گفتارِ متنِ فیلم با خود فریده است. این فرآیند یکی‌شدن فیلمساز با شخصیّت به آسانی به دست نمی‌آید.  تماشای «در جستجوی فریده» قهراً با گریه و خنده برای مخاطب همراه است اما این از بُن به این معنی نیست که فیلم به ذرّه‌ای رمانتیک‌بازی و سوءاستفاده از احساسات رقیق انسانی آلوده باشد. شعور بالای انسان‌فهمِ فیلمساز ما را مُجاب می‌کند که این داستان با هر پایان‌بندی‌ای، خواه یافت‌شدنْ خواه یافت‌نشدنِ خانوادهٔ فریده، به ورطهٔ ابزارانگاری سوژهٔ خود نمی‌افتد. روح این فیلم به دور است از اینکه با دستمایه قرار دادن دغدغهٔ شخصی زنی تنها در قلب اروپا، ماجرایی ژورنالیستی پُرهیاهو بسازد تا صاحبان اثر را بیش از خود سوژه ـ فریده ـ مطرح کند چه اینکه صاحبان اثر بعدتر مزد این احترام گذاشتن و دوری جُستن را می‌گیرند. فریده یک آدم عادی است و هیچ برجستگی خاصی ندارد اما این حضور فروتنانهٔ دوربین فیلمساز است که با انتخاب‌های درست و به‌اندازه، مایِ مخاطب را وارد جهانِ قصّهٔ فریده می‌کند. اکنون فریده نه تنها از بستگان آن سه خانوادهٔ مدّعی بلکه از بستگان مخاطب هم هست چه اینکه برکنارِ از دین وفرهنگ و جامعه، «در جستجوی فریده» وجوه کالبدی و عاطفی انسانی را مورد تأکید قرار می‌دهد. وجوهی که در همهٔ ما هست و فطرتاً با آن آشناییم پس از همان ابتدای فیلم تا انتها بی‌آنکه به لحاظ حسّی بُریده شویم، این آشنایی تداوم می‌یابد.

فریدهْ خودْ کارگردان اصلی است. او در نوجوانی‌اش شعری برای مادر خود می‌سراید و با تخیّلش آن را برای مادرش می‌خواند. در صحنهٔ مهمی از فیلم، فریده در کنار زن روستاییِ مدّعی، این شعر را می‌خوانَد و هم خودش هم آن پیرزن گریه می‌کنند. دوربینْ متین و موقّر از صورت فریده به صورت پیرزن ـ مادر ـ پَن می‌کند و لحظاتی روی صورت او می‌ایستد. شعرخوانی و ترجمه کار خود را می‌کند. این صحنه آتشفشان آرام غریزهٔ مادری است و فیلمساز جز حاضر بودن و ثبت کردن کاری نمی‌کند چه اینکه درست‌ترین کار هم همین است. کار نیکو کردن از پُر کردن است. فیلمساز سوژه‌ای برمی‌گزیند که حاکی از دوست داشتن آدم‌هاست، با سوژه زیستی مهربانانه دارد و تمام جزئیات و وقایع را باحوصله و صبورانه ثبت می‌کند و اجازه می‌دهد که فریده در فرآیند تکامل فیلم کار را بگردانَد. فیلمساز و سوژه در یکدیگر منعکس می‌شوند و مشاهدهٔ فیلمساز با کمترین اختلال در سوژه حاصل می‌شود و این کم هنری نیست. 

 

  • رفقا نقد

ترس از تاریکی

رفقا نقد | يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۸ ب.ظ

 

 

 

 

ترس از تاریکی

 

 

 

دربارهٔ «شبی که ماه کامل شد» اثر نرگس آبیار

 

 

سجّاد نوروزی آذر

 

 

 

 

 

 

 

 

صحنهٔ مادرکُشی : مای مخاطب و مادرِ درونِ قصّه، مادر فائزه، با هم غافلگیر می‌شویم. مثلاً قرار است سَبُعیّتی ببینیم. آدمکُش قصّه در صفحهٔ تلویزیون نمایش داده می‌شود. اگر بنا است سبعیّت و رذالتی سینمایی شود باید دوربین فیلمسازْ حاضر باشد و چهرهٔ کسی را که جنایت می‌کند از نزدیک نشان دهد نه اینکه خبر تصویری‌اش را در صفحهٔ تلویزیون و از دور نشان بدهد. دوربینِ آبیار سفرهٔ شام مادر را به هم می‌زند و حال و خیال ما را می‌آزارَد؛ و جگر مادر را می‌دَرد. سبعیّت آن جنایت‌پیشهٔ تروریست به طور حسّی درک نمی‌شود و به جای آن ذوب شدن قلب مادر نمایانده و تثبیت می‌شود. اگر این خشونت فیلمساز نیست پس چیست؟

 

 

وصلتِ بی‌آیین :‌شلختگی کم‌سابقهٔ دوربینِ آبیار در چهل دقیقهٔ ابتدایی «شبی که ماه ...»، که در «نفَس»اش هم مشهود است، از آن رو است که مطلقاً فهمی متین از خانواده، خانوادهٔ ایرانی و آیین‌مند بودن آن وجود ندارد و این بخش از فیلم بسیار بی‌وقار است. فیلمساز مطلقاً خانوادهٔ فائزه را به ما نمی‌شناسانَد. چرا زاهدان؟ چرا ازدواج؟ چرا وصلت با این خانوادهٔ پیچیده و کمی مشکوک (منظورْ ابَرخاندان دویست هزارنفری ریگی نیست. منظور همین گروهک تروریستی است)؟ آیا زمینه‌ای وجود داشته؟ چیزی که به لحاظ حسّی نگارنده را دل‌آشوب می‌کند این بود که من مخاطبِ بی‌اطلاع شبه‌خانواده‌‌ای را می‌بینم که دختر دلبندشان را دستی‌دستی به غریبستانی خطرناک و تاریک‌نما می‌فرستد حال‌آنکه از بَر و رویِ فائزه، به استناد دیالوگ‌های فیلم، برمی‌آید که خواستگارانی بهنجارتر و محلّی‌تر (در اینجا، تهرانی) داشته باشد. چرا ندارد و سرآسیمه به حجلهٔ تاریک عبدالحمید می‌شتابد؟ فیلمساز نه حرفی می‌زند و نه موضعی تصویری می‌گیرد. کار دوربین بانو آبیار فرار به جلو است. از تصویرِ آیین و آیینِ تصویر می‌گریزد؛ از سر نابلدی.

 

 

تواشیح جنون : فائزه فیلم را Play‌ می‌کند. کلیپی از تولیدات گروهک است دربارهٔ کشتار تاسوکی. دوربین فیلمساز وارد کلیپ می‌شود و در دوربین کلیپ ساختهٔ گروهک حلول می‌کند و با آن یکی می‌شود. جنایت نشان داده می‌شود با همان زاویهٔ دوربین. از کلیپ بیرون می‌شویم و فائزه را بهت‌زده می‌یابیم. هیچ موسیقی‌ای با ما همراهی نمی‌کند. از ابتدای این سکانس تا انتهای کلیپ درونِ سکانس، موسیقیِ جاری و ساری، همان نغمهٔ تواشیح داخل کلیپ بود. مای مخاطب با همان نغمه جنایت را دیدیم و تجربه کردیم. گویی برکنارِ از سینما و فیلم، مُنقاد به دیدن کلیپ منحوسِ کشتار هستیم. چه کسی مای مخاطب را مُنقاد می‌کند که مثل اسیران، کلیپ کشتار و تواشیح آن، جُرعه‌جُرعه در گلوی ما بریزد؟ باید و باید و باید این صحنه با حذف صدای Original خود کلیپ و با موسیقی رُعب‌آور و ناراحت‌کننده‌ای پرداخت می‌شد. آنچه الآن بر پرده‌ها است نفرت ناخودآگاه مخاطب از آن کلام تواشیح است که لابُد اسامی خدا و نعت پیغمبر خدا است. آیا روا است که ما از این نغمه و کلام، بطور ناخودآگاه، متنفّر شویم؟ پناه بر خدا! کل سینما دروغ است. چه می‌شود که اینجا فیلمساز به Cine´ma Ve´rite´  رجوع می‌کند؟ سینما برساختی از تصویر و موسیقی و کلام است. چه می‌شود که فیلمساز بهره جُستن از موسیقی، به نفع خدا، را فراموش می‌کند؟

 

 

برادران و یاران عبدالمالک گِراگردِ عبدالمالک و به دور آتش نشسته‌اند. عبدالمالک برای‌شان سخنرانی می‌کند. رنگ، قاب و دوربین عبدالمالک و موعظه‌اش را سمپاتیک می‌کند. عبدالمالک چیزی دربارهٔ شهادت و اشتیاق به شهادت می‌گوید و یاران گریه می‌کنند. آیا از بُن، فیلمساز بنا بر ایجاد شکاف و تبیین وجود تفاوت میان دوغ و دوشاب دارد یا نه؟ اگر بگوییم فیلمساز بین روضه‌‌خوانی برای امام حسین _علیه‌السلام_ و موعظه‌های عبدالمالک تفاوتی قائل نیست، این میزانسن قابل قبول است اما ادّعای فیلمساز رسماً چیز دیگری است. او سفارش گرفته است تا فیلمِ حکومتی بسازد. نگارنده با ساخته شدن فیلم سفارشی مشکلی ندارد. اما اسفناک است که می‌بینیم ادّعای فیلمساز و سفارش‌دهنده با خروجی تصویری فیلم و جنس اثرگذاری‌اش بسیار متفاوت و این وضعیت بسیار چندش‌آور است. آنچه بر پرده شاهدیم طرز نگاه فیلمساز به کنش‌های دینی و به مذهب است؛ بی‌حجاب و عریان. سفارش ساخت فیلم اگر منطبق با درونیات و زیست فیلمساز باشد و حرف فیلم از درون او بجوشد هیچ ایرادی نیست. اما در فیلم ناگوار «شبی که ماه ...» دین به گونه‌ای معرفی می‌شود که با خواست و ادّعای سفارش دهندگان در تضاد است. سُنّیِ خوب در این فیلم کجا می‌ایستد؟ آیا بسنده است که در فیلمی که بیش از 120 دقیقه است، فقط با یک دیالوگ دربارهٔ مولوی عبدالحمید موضع سُنّی‌های بلوچ را نشان دهیم؟ شخصیت عبدالمالک در فیلم دچار یک تکینگی در رذالت و خباثت می‌شود. جایی که علاوه بر سربریدن، مادر مقتول را به رقّت‌آورترین صورت ممکن آزار می‌دهد. بنا را بر این می‌گذاریم که این صحنه در واقعیت قصّه، بیرون از فیلم، رخ داده است. سوال اینجا است که این خباثت عجیب از کجای شخصیت‌پردازی عبدالمالک می‌آید؟ چطور ممکن است کسی که دور آتش می‌نشیند و «آنطور» موعظه می‌کند و گریه می‌کند، از این سو به چنین خباثتی فرو رود؟ جدای از ناتوانی فیلم در پرداخت این شخصیت مهم، برهم‌نهی صحنه‌های عبدالمالک یک تناقض می‌سازد. بی‌شک آدمکشی و جنایت از پس گرایش‌های دینی هم سر می‌زند. اما بر پردهٔ  سینما بحث از نمایاندن و تصویرکردن است. بحث از تبیین تصویری و خلق حسّی همین جنایتکاری و خباثتی است که مثلاً از پس نگاه «غلط» به دین یا مذهب می‌آید. این واژهٔ  «غلط» را هم نگارنده می‌نویسد چه اینکه فیلمساز در باب غلط یا درست بودن این رویکرد، در میزانسن خود، بی‌موضع است و شدیداً منفعل.

 

 

بلوچ؛ ژانرِ وحشت : فیلمسازیِ آبیار، از بُن، مایه و پایه‌ای ندارد که بتواند برای چنین فیلمی با این حجم از آسیب و خراش و تجاوز به انسانیت و ایران و ایرانی، کاتارسیس خلق کند. او نسبت به خلق کاتارسیس (که در اینجا رهایی و سبکباریِ از پسِ انتقام است) از اساس ناتوان است و ظاهراً چنین تمایلی هم ندارد. در پایان‌بندی حتی یک پلان یا یک نما از دوزخی شدن عبدالمالک، دستگیر شدن و چه و چه، نمی‌بینیم تا دستکم ذرّه‌ای دل‌مان خنک شود. سفارش‌دهنده چطور به این فیلمنامه راضی شده است _ حال آنکه عملیات دستگیری ریگی و نمایش اقتدار امنیتی‌های ایرانی بسیار جای کار داشته و دارد؟ چرا فائزه در بیمارستان به مأموران دولت ایران نمی‌پیوندد و مقاومت می‌کند؟ نوشته‌های تیتراژ بیشتر به شوخی شبیه است. در تیتراژ حرف از دستگیر شدن عبدالمالک است اما هیچ مابه‌ازای تصویری‌ای ندارد. چه عدم توازن خفّت‌آور و خفه‌کننده‌ای. جنایت‌های تروریست‌ها و رذالت‌هایشان با جزئیات و با حوصله  نمایش داده می‌شود اما برای یک پلان، فقط یک پلان، از ساقط شدن یا هلاک شدن یا دستگیر شدن تروریست، وقت و مجال نیست. نمای بستهٔ فائزه به وفور در فیلم هست اما برای صحنهٔ انتقام، به نفع وطن و به جان ایران، آب از مُشت فیلمساز نمی‌چکد؛ چه عذاب‌آور. بلوچ هم جز صحنهٔ ریاکارانه و گل‌درشت ذبح بزغاله برای میهمان با تکرار دیالوگ دربارهٔ مهمان‌نوازی بلوچ و مبلغی رقص و پایکوبی دکوری با بلوچ‌های آکسسوار و بی‌کارکرد، هیچ حضور اساسی‌ای در صحنه ندارد. نه بلوچ‌ها بطور اعمّ و نه خاندان بزرگ ریگی بطور اخصّ، کنشی در مجموعهٔ انحراف‌ها و رخدادها ندارند از مقابل دوربین فیلمساز به کلّی حذف شده‌اند. فیلم به شدّت بلوچ را ترسناک می‌نمایاند چون شناختی از بلوچ ندارد. نبودِ شخصیتِ تراز در میان بلوچ‌ها و خانوادهٔ ریگی وضعیت را وخیم‌تر کرده است. «شبی که ماه ...» تلفیق نامیمون سه گونه فیلم‌هندی (صد رحمت به عاشقانه‌های هندی!)، فیلم اکشن و فیلم ترسناک است. این قِسم سوم، ژانر ترسناک‌اش، با بلوچ‌ها و پاکستانی‌ها واقع می‌شود نه با تروریسم. فیلمساز دین منحرف خشن را ترسناک نمی‌کند بلکه غمناز، مادر عبدالمالک را، تنها مادرِ بلوچ درون فیلم را، ترسناک و عنصر دلهره‌آور می‌سازد. به استناد میزانسن فیلم، مادر بلوچ فیلم از جهت چهره و کالبد مرموز است و مادری ایرانی نیست. «شبی که ماه ...» بلوچ را از ایران دورتر می‌سازد و دورتر نشان می‌دهد. علّت گراییدن جوان بلوچ به سمت قاچاق تقریباً واضح است : مشکلات شدید اشتغال و معیشت. اما علّت گراییدن جوان بلوچ به سمت گروهک‌ها با خوانش‌های ضدّانسانی از دین، مسئلهٔ غامضی است که فیلمساز به هیچ وجه آن را فهم نمی‌کند. جایی از فیلم، فیلمساز از لسان غمناز، مادر بلوچ فیلم، تروریسم را به وضعیت خراب اقتصادی منطقه ربط می‌دهد و فرومی‌کاهد. فیلمساز با چپاندن چهار تا جملهٔ سست دربارهٔ بیکاری و قحطی در دهان این شخصیت می‌خواهد به چه سوالی پاسخ دهد؟ و اگر جمع‌بندی قاطع فیلمساز و موضع او در فقرهٔ علّت گرایش جوان بلوچ به سمت گروهک‌های تروریستی همین است و جز این نیست، چرا این چهار تا جمله در کل فیلم بسط پیدا نمی‌کند؟ آنچه می‌بینیم چیزی جز «بزن در رو» نیست.

 

 

دوربینِ فیلم «شبی که ماه ...» مُهمَل است و فیلم پُر از اتلاف وقت. فیلمساز به جای بهره بردن از تکنیک دبستانی و سادهٔ  بُرِش (کات)، دوربین را از این سر به آن سر می‌کشانَد. طُرفه آنکه از قضا جایی که باید بایستد و تحول شخصیت را از نزدیک ببیند، غایب است و با پرش بلندی از روی نقطه‌های اساسی تحول شخصیت می‌گذرد. شخصیت اصلی فیلم، عبدالحمید مطلقاً ساخته نمی‌شود. نه لودگی و عاشق‌پیشگی او و نه فرمانده شدن ناگهانی‌اش و نه خشونت و آدمکشی‌اش فهم نمی‌شود. همه این تحوّلات در نبودِ دوربین فیلمساز رخ می‌دهد. وقتی دوربین فیلمساز نمی‌تواند صریح و شجاعانه در قلب واقعه حاضر باشد، ترس او از واقعه بیشتر می‌شود و این ترس‌زدگی به فیلم نفوذ می‌کند و تاریکی تعمیم می‌یابد. آدمی از چیزی می‌ترسد که نمی‌شناسد یعنی از چیزی که برایش مجهول است می‌ترسد. بلوچِ «شبی که ماه ...» مجهول و نیمه‌تاریک است و بنابراین ترسناک می‌شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • رفقا نقد

رهایی

رفقا نقد | جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ



رهایی


دربارهٔ «سرخپوست» اثر نیما جاویدی

محمّد بختیاری



سرخپوست فیلمِ سینماست. یعنی ما در این فیلم با قاب‌بندی متفاوت (مدیوم کلوز، مدیوم توشات، مدیوم لانگ و لانگ شات)، صدا (موسیقی و سکوت)، نور (کبودی و خاکستری حاکم بر فضای فیلم) و بازی در «تصویر» طرفیم. دوربین، به لحاظ رنگ و قاب، در صحنه‌هایی از فیلم به نقاشی‌های امپرسیونیستی، به‌خصوص نقاشی‌های ون‌گوگ شبیه‌اند. این قاب‌ها، صرفاً نه کارت‌پستال‌هایی زیبا و بیرون از جهان فیلم، بلکه در رابطه با موقعیّت‌ها و گاهی هم «پی. او. وی» شخصیت‌ها عمل می‌کند؛ برای نمونه به بالا رفتن رئیس زندان از راه‌پله و نگاهش به بیرون می‌توان اشاره کرد. اما غیر از این، لانگ شات‌ها، خاصیت رهایی دارند: رهایی دوربین از مدیوم لانگ‌ها، رهایی مخاطب از رنگ سرد و مُردهٔ زندان و چهاردیواری قفس‌مانندش، رهاییِ زندانی و از آنجا رهاییِ زندانبان. صحنه‌ای که زندانبان در سلّول می‌‌نشیند و در به روی او بسته می‌شود را به یاد بیاورید: خسته از پیدا نکردن زندانی و خیره به تصویر نقاشی‌شده با واکسِ روی دیوار (چه کراهت و زشت‌بودنی در چشمان وحشت‌زدهٔ زندانبان نقش می‌بندد). تصویر و موسیقی، هولناکی را می‌رساند. دوربین به بیرون از سلّول می‌رود. کارگردان طعم در قفس ماندن را برای چند ثانیه به زندانبان - و مخاطب - می‌چشاند. رنگ کبود صحنه «خفگی» را افزون می‌کند. فریاد بی‌وقفهٔ زندانبان برای رهایی بی‌ثمر است. دوربین عقب می‌کشد و راهروی سرد و خالی و مرده را نشان می‌دهد. موسیقی اوج می‌گیرد و التهاب شدّت می‌یابد. منتظر اتفاقی هستیم: زندانبان پرت می‌شود وسط راهرو. موسیقی فرو می‌افتد، رنگ و قابْ چه؟ هنوز کامل از بند و سلّول خلاص نشده‌ایم: دروبین کات می‌خورد به لانگ شاتِ زرد تصویر و رهاکننده از تنگیِ قفس؛ برای زندانبان و برای مخاطب. فرم رهایی در این صحنه، نفس حبس‌شدهٔ در سینهٔ مخاطب را آزاد می‌کند - با سینما، با قاب‌بندی، رنگ و البته موسیقی. شروع فیلم مشخص می‌کند با یک کارگردانی فکرشده طرفیم: چند مرد بارانی‌پوش و تارشده در صدد جابجایی چوبهٔ دار هستند. دوربین با یک تیلت رو به پایین، آسمان ابرگرفتهٔ پربارش را نشان می‌دهد و بعد آرام تْرَک (Track) می‌شود به عقب: نما باز می‌شود: دو حلبی آتش، چینش مردان بارانی‌پوش و در عمق صحنه، چوبهٔ دار. کار تمام است. دوربین می‌ایستد، بدون ثانیه‌ای اضافه. بی‌رحمی چوبهٔ دار، نه که فقط در این صحنه، که در جان مخاطب برای همیشه به یاد می‌ماند. شبیه توصیفی عکس‌گونه در ناخودآگاه ما رانده می‌شود. وهم‌آلودگی چوبهٔ دار غیر از شخصیت‌پردازی شیء بی‌جان ـ چوبهٔ دار ـ شماتیکی از کلّ اثر است. کارگردان با نمای اوّل مخاطب را متوجه تنش فضای فیلم می‌کند. دوربین، بعلاوهٔ موسیقی این تنش را در صحنهٔ بعدی ادامه می‌دهد: ریتم حرکت آدم‌ها (بارانی‌پوش و لباس محلّی‌ها که حکایت از مکان فیلم دارد) تند است. موسیقی به مانند تصویر، نبضش همخوان با تدوین سریع، گواه از جابجایی مکان می‌دهد؛ مستقل از اینکه حالا دیگر محیط و فضای فیلم در صحنهٔ دوم ساخته می‌شود.  تکلّم تصویری، کنش بازیگران، جابجایی را معیّن و بستر شخصیت‌پردازی آدم‌های اصلی و فرعی را مهیّا می‌کند. در باز می‌شود: زندانبان وارد می‌شود. فیزیک بدنی، لباس‌های اتوکشیده و میمیک صورت، حکایت از سخت و محکم بودن شخصیت زندانبان است در بیرون؛ درون؟ سکانس بعدی مخاطب را ثانیه‌ای معطّل نمی‌کند. دیالوگش با سیّد داود سازندهٔ دار- نمایانگر این است که در وجودش علاوه‌بر ایستادن قرص بر اجرای خواسته‌هایش و رسیدن به آنها، نَرم‌خویی هم بُعد دیگر این کاراکتر است. زوم دوربین بر روی گرامافونی که در حال بخش موسیقی است، در فضای شلوغ اتاقی که در حال رتق و فتق امور برای جابجایی است، که دیگری از شخصیت زندانبان است. (تجمیع کدها در این صحنه و صحنه‌های بعدی، کارکردی دراماتیکی و شخصیت‌پردازانه است و جمع‌بندی پایان را منطقی می‌کند).


هیچ‌یک از صحنه‌های فیلم، کش نمی‌آید و بی‌خود مطوّل نمی‌شود. نماها بسیار فکر شده‌اند. علاوه‌ بر اندازهٔ درستشان از آدم‌ها و محیط، کاملا در خدمت قصه‌گویی فیلم هستند. خبر آمدن رئیس شهربانی می‌رسد. زندانبان سراسیمه برای مراتب احترام‌گزاری به بیرون می‌رود. دوربین، با آدم‌ها و پشت سرشان تا خروجی اتاق حرکت می‌کند. حرکت سریع دوربین، به مخاطب این حس را منتقل می‌کند که به‌همراه زندانبان برای خوشامدگویی بیرون می‌رود، اما نه؛ دم در اتاق می‌ایستد، تلفن زنگ می‌خورد. در ایستادن ناگهانی دوربین و زنگ تلفن خبری است؟ کارگردان قصد اذیّت کردن مخاطبانش را ندارد. در کل فیلم هیچ اطلاعاتی را از مخاطب «قایم» نمی‌کند. صحنهٔ بعدی، به سرعت، به سؤال پاسخ داده می‌شود: کات به اورشولدر رئیس شهربانی و صحنهٔ گفتگو‌یشان. رئیس حامل خبر است: خبر رهایی. تلاش بی‌نقص زندانبان بی‌نتیجه نمی‌ماند. جابجایی فقط مربوط به زندان نیست، بلکه درجه و جایگاه نیز عوض می‌شود و شامل رهایی از زندان سرد با محکومین بلازده‌اش هم می‌شود: «برو تحویل بده این سگدونی رو.» زندانبان دستاچه می‌شود (بُعد دیگر شخصیت محکم زندانبان). تلفن پشت سر هم می‌جرنگد. صدایش مخلّ است و عامل اخلال در شادی از خبر به‌دست رسیده. گیج‌زدگی حاصل از خبر باید سریعاً از میمیک صورت برداشسته شود. به خلوتگاه می‌رود. در غار تنهایی، اتاقی تنگ و تاریک. حال دیگر تنهاست. می‌تواند ابعاد درونی‌تر وجودش را راحت‌تر بیرون بریزد. حرکاتش در نمو و تکمیل شخصیت‌پردازی دم به دم بیشتر می‌شود: اپرا می‌خواند، با سایه‌اش والس می‌رقصد. صحنه دو کد جدید دارد: تأکید علاقه‌اش به موسیقی و عاشقانه رقصیدنش با سایه. جاه‌طلبی در امر بیرونی و اجتماعی که محصول هوش بالا و دقت در کار است، به بار نشسته، می‌ماند بُعد فردی- عاطفی/ عاشقانه. عامل اخلال دست‌بردار نیست. حتی خلوتگاه او را هم مورد تعرّض قرار می‌دهد: یک زندانی نیست.  چه شادی تلخکامانه‌ای. فرار زندانی یعنی تعرّض به موقعیت زندانبان. شادی فرو می‌پاشد، اما زندانبان باهوش نه. هوش زندانبان به اندازهٔ کل زیردستان است. میزانسن صحنه مؤیّد همین قضیه است: او در وسط صحنه در یک طرف و جمعیت زیردستان همگی از نمای اورشولدر او در طرف دیگر. ترفیع او بی‌دلیل نیست. معادله حل و مجهول مشخص می‌شود: زندانی در حل زندان است. تلاش دوباره برای بازیابی جایگاه بی‌نقصی شروع می‌شود. تقابل/ تعارض/ رویارویی شروع فصلی جدید در فیلم است. تنش جدید، برابر شدن جان‌سخت‌هاست برای رهایی. برای یکی رهایی از اعدام نامٌوجّه و بازپس‌گیری زندگی و دیگری، رهایی از صورتک‌های مخدوش شخصیت و و گرفتن بُعد زندگی: عشق. فیلم از این لحظه تا فریم پایانی، پیگیر این مسأله است.

نوبت شخصیت‌پردازی طرف مقابل این مبارزه است. او غایب (و همواره در حال حرکت و فرار) است. تمهید کارگردان برای شخصیت‌پردازی این فرد غایب، به مانند شخصیت‌پردازی در رمان، به شیوهٔ تکمیل شخصیت از گفته‌های آشنایان و نزدیکان فرد غایب است. کار شگرف کارگردان (غیر از لانگ شاتی که از بدن واکس‌زده او نشان داده می‌شود، و ای کاش نشان داده نمی‌شد!) دربارهٔ شخصیت‌پردازی این کاراکتر، دخیل کردن تخیّل برای ایجاد و ساختن شخصیتی  مابه‌ازا در ذهن مخاطب است. خوانندهٔ رمان، وقتی رمانی را می‌خواند، در ساختن شخصیت‌های رمان، با توجه به توصیف‌هایی که از او انجام گرفته است، صورت‌بندی جدیدی به شخصیت می‌دهد. ذات سینما، اما صورت‌بندی مخاطب را از شخصیت‌های قصه‌اش می‌گیرد و تصویری یکّه از هر پدیده‌ای به مخاطب ارائه می‌کند.

علیٰ‌رغمِ غایب بودن شخصیت فراری در تصویر، کارگردان، به مانند زندانبان از پس شخصیت‌پردازی او برمی‌آید: از طریق رفتن زندانبان در سلّول فراری، گفته‌های هم‌بندان و نوشته‌های خود زندانی. زندانبان به اولین جایی که سرک می‌کشد، سلّول فراری است. نتیجهٔ عاید از این کار، یافتن وسایل، به‌خصوص سیگار و چند رشته طناب است که بعدها در پیش‌برد قصه به‌کار می ‌آیند. صحنهٔ بعدی نشان می‌دهد که کارگردان برای فیلمش، که حد و رسم سینمایی دارد، چقدر فکر کرده، مرارت کشیده و با آن زندگی کرده است. زندانبان پس از اطمینان از بودن فراری در زندان، با بلندگو به فرد غایب اعلام می‌کند، خود را تسلیم کند، فرد غایب، با ترفندی سینمایی و فرمیک، «حاضرِ غایب» می‌شود. دوربین راهروها، سلول‌ها و رخت‌شورخانه و مدیوم‌لانگی از چوبهٔ ‌دار را می‌گیرد. دوربین از دید چه کسی است؟ در واقع دوربین سوبژکتیو فرد غایب است و اعلام حضورش در این مکان‌ها. بدل از حضور فراری و قرار گرفتن او در صحنه‌های بعدی است. شناخت ابزارها و تکنیک‌های سینمایی و استفاده به‌جا از آن، فیلم را از تکنیک‌زدگی صرف می‌رهاند و به آن قوام حسی می‌بخشاند.

خبری نیست. زندانی، تصمیمش را گرفته. او به هیچ‌وجه، قصد تسلیم شدن ندارد. شخصیت زندانی آرام آرام در حال شکل گرفتن است: جان سخت و تسلیم‌ناپذیر در تصویر معرفی می‌شود. و اما در کلام: دوربین همچنان که در حال یافتن زندانی تسلیم‌ناپذیر است، به‌ناگاه شخصیت جدیدی به ما معرفی می‌کند: مددکار زندان.


او ضلع مقابل هیچ کدام از دو شخصیت سرسخت فیلم نیست، بلکه حلقهٔ واسط و در واقع عنصر رهایی‌بخش هر دو قطب متضاد است. دوربین آمدنش را از دید زندانبان دنبال می‌کند. «پی. او. وی» زندانبان کار خودش را کرده است، اما در تکمیل نسبت این رابطه، او، با یک حرکت ساده (تر کردن انگشت و صاف کردن با آن)، را رابطه را از طرف خودش مشخص می‌کند. شکل درام وارد فصل جدیدی شده است. مددکار زندانی را در کلام معرفی می‌کند «صورت لاغر همیشه سرخ، بهش میگن احمد سرخپوست.»


فهمیدن حکم اعدام فراری، تنش و التهاب فروکش کرده را بازمی‌گرداند. موسیقی و ریتم دوربین، کاملا هم‌خوان با این مسأله است. توضیحات بی‌گناهی زندانبان، بی‌اعنتایی زندانبان به این صحبت‌ها، مرخصی دادن به زندانی در حضور مددکار، همگی دیتای شخصیت‌پردازانه و قصه‌گویانه‌ای هستند. دوربین هم «آدمیزاد» است و در این صحنه‌ها ادا و اطوار اضافی در نمی‌آورد. حامل قصه است و سازندهٔ فرم. زندانبان و مددکار در فورگراند تصویر در نمایی توشات هستند، سیگار هم‌‌شکل به سیگار فراری و دیالوگ مددکار و نگاه با مکث زندانبان به او در یک صحنه، نشان از این دارد که مسألهٔ رهایی، فصل مشترک رابطه مددکار با زندانی و زندانبان است، هر دو باید نجات یابند. «با مهربانی جهنّم رو هم می‌شه درست کرد.» دیالوگ‌های کلامی و چشمی بین زندانبان و مددکار، تکانهٔ عاطفی وجود داشته در درون زندانبان به وسیلهٔ موزیک را برون می‌ریزد. موسیقی باز کارکرد دراماتیکی پیدا می‌کند. 

ابعاد عاطفی/ انسانی زندانبان (در عین محکم بودنش) جا به ‌جا در تصاویر مختلف به مخاطب نشان می‌شود تا بخشش پایان درست معنا شود. صحنه‌ها را مرور مرور کنیم: زن زندانی فراری ممتد تاریک با لباسی تاریک ایستاده است. نوری بر صورت او افتاده است. دوربین از دور تنهایی او را نشان می‌دهد، دوربین نزدیک‌تر که می‌آید، عامل تنهایی چوبهٔ‌ دار معرفی می‌شود. چه وحشتی در چشمان زن و موسیقی وجود دارد. زندانبان/ دوربین/ کارگردان موقعیت رعب‌آور را کات می‌زند به دادن لیوان چای برای نفس تازه کردن زن.


صحنهٔ بعدی: عصبانی شدن از بچه و فریاد زدن بر سر او  و بعد معذرت خواستن به‌خاطر اشتباهش(تضاد آنی وجود داشته  در درونش). بخشش مددکار به‌خاطر کمک به زندانی برای فراری. اعلام کردن برای کمک به زندانی در صورت خفه‌شدن. برآیند موقعیت‌های یادشده بعلاوهٔ فهمیدن بی‌گناهی زندانی (از طریق پیرمرد کرمانی و تلاش مداوم مددکار برای اثبات این امر)، گرفتن حکم جدید، موقعیت و صحنهٔ پایانی را قانع‌کننده می‌سازد.


بدست نیاوردن دل مددکار (بعد فردی)، نگرفتن و فرار زندانی، یعنی نقص. و نقص به کاراکترِ جاه‌طلبِ باهوشِ جان‌سختِ زندانبان و قصه نمی‌خورد. فیلم، ابتر می‌ماند اگر پایانی چنین می‌داشت. کارگردان باهوش، فیلمش را به سرانجام می‌رساند. چگونگی سرانجامی را بیاد بیاورید: زن زندانی (که در صحنه حضور قبلی‌اش داد و هوار راه انداخته بود) از بک‌گراند تصویر بی‌صدا عبور می‌کند (خبری است؟) باد نقشه‌های ساختمان و چوبهٔ دار را تکان می‌دهد. سید داود چوبهٔ دار جدید را نمی‌سازد (او جای جای چوبهٔ‌ دار را می‌شناسد و آمار مخفیگاه را به زندانی داده است)، هم‌بندی‌اش او را لو نمی‌دهد، زندانی دیگر به‌خاطر او کتک می‌خورد. این‌ها همگی به بی‌گناهی زندانی ایمان دارند. تطابق دو نوشتهٔ به قورباغه وصل‌شده و گردن آویز، این را به زندانبان می‌فهماند که: چوبهٔ دارِ رفته با چرثقیل، حکم آزادی فراری را دارد (عجب تضاد غریبی!). تنها ماشین را می‌راند. پی جرثقیل رفتن، آخرین تلاش است برای پیدا کردن فراری. موسیقی، التهاب این صحنه را می‌آغازد. پس خبری هست.


لحظهٔ مواجهه فرا می‌رسد. کارگردانی در این صحنه در اوج ایستاده است. مخاطب که فیلم را از زاویه دید زندانبان دیده است، در صحنهٔ پایانی هم منطقاً باید از زاویهٔ او می‌دید، اما چنین نشد. چرا؟ دید انسانی سازندهٔ اثر، به درستی نما را از «پی. او. وی» زندانی نشان می‌دهد. لخت بودن و استیصال زندانی در حضور زن و بچه‌اش، باعث می‌شود که با یک تغییر جای دوربین توسط کارگردان، معنای خوارشدگی از فراری را برای مخاطب نسازد. مضاف براینکه، نشان دادن زندانی، تصویر نادیدهٔ او را برای مخاطب خدشه‌دار می‌کرد.

حالْ زندانبان بالای سر زندانی و محاط بر اوست. صدای نفس زدن زندانی، نگاه او به زن و بچه‌اش و موسیقی کلیسایی صحنه، در تصویر، میزانسن بخشیدند. نگاه زندانبان هم این را مشخص می‌کند (محمّدزاده اگر همین یک کار را در کارنامه‌اش داشته باشد، کفایت می‌کند!) لباس‌های زندانی را می‌آورد (لباس‌های خودش در چه ماشینی هستند!) حالا دیگر «برو.» این برو یعنی، گرفتمت اما برو. این حکم رفتن، حکم یافتن و گرفتن است. گرفتن عشق و یافتن خود. حکم رهایی دارد. رها شدن زندانی و رهاشدن زندانبان. هر دو رها می‌شوند. و مخاطب هم.


این نقد در صفحهٔ هنروادبیّات  روزنامهٔ اعتماد مورّخ 98/4/4  منتشر شده است.

  • رفقا نقد

منویاتِ فیلم‌ساز، تمایلاتِ قصّه

رفقا نقد | جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۵ ب.ظ

 

منویّاتِ فیلم‌ساز، تمایلاتِ قصّه

 

 

 

نقد «متری شیش‌ونیم» اثر سعید روستایی

 

 

سجّاد نوروزی آذر

 

 

 

 

 

 

 

 

ایراد اصلی به فیلم‌نامه وارد است. فیلم‌نامه دوپاره است؛ از بُن، در ذهن فیلم‌ساز. خوش‌بینانه‌اش اینکه نخست، پارهٔ دوم، در ذهن او جا خوش کرده است و او برای این آستین، کُتْی دوخته است. بدبینانه اگر ببینیم اینکه پارهٔ موفق فیلم‌نامه یعنی ابتدا تا نیمهٔ فیلم، ابتدا به ذهن فیلم‌ساز رسیده است و او در ادامهٔ کار به سمتِ «ابد و یک روز»بازی سُر خورده است.

 

 

بشارتْ اینکه در این فیلم یکی از بهترین شخصیت‌پردازی‌های پلیس را شاهدیم. پلیس در اینجا نتیجهٔ نانِ بازو خوردن فیلم‌نامه‌نویس است. پرواضح است که او پرونده‌ها را خوانده، در ادارهٔ پلیس موادّ مخدّر تجربه کسب کرده و حرف‌های درِگوشی و نجواها را هم شنیده است. پلیس جان‌دارِ فیلم و توفیق فیلم در ساختن فضای ادارهٔ پلیس، نتیجهٔ ممزوج شدن زیستِ در محیط با پژوهشِ محیط است. هر چه فضای پلیس امیدوارمان می‌کند، وضعیّت آدم‌های خلاف‌کار و مبدأ و سرانجام‌شان ما را ناامید می‌سازد. ما همراه با پلیس‌ها وارد ماجرا می‌شویم و تا نخستین برخورد نزدیک با یک تبهکار، شاهد لحظات جذّاب سینمایی هستیم. فصل افتتاحیه، فصل دستگیری فلّه‌ای معتادان و خرده‌فروش‌ها و فصل تجمّع دستگیرشده‌ها پیش از ورود به بازداشتگاه، هر سه دارای ویژگی‌های اصیل سینمایی است. از یک خرده‌فروش دون‌پایه به حسن‌گاوی، از او به الهام، نامزد سابق ناصر، و از او به آدرس ناصر خاکزاد می‌رسیم. جایی در فیلم، رییسِ پلیس‌ها، صمد و حمید دربارهٔ میزان باهوش بودن ناصر بحث می‌کند. صمد می‌گوید ناصر فقط خوش‌شانس است و رییس می‌گوید همین که دُم به تله نداده است یعنی باهوش است؛ دیالوگ بیهوده. در واقع تکلیف خود فیلم‌ساز نسبت به ناصر مشخّص نیست. حتّی اگر بپذیریم که ناصر به مثابه یک تبهکارِ بزرگ دارای ویژگی‌های انسانی لطیف است، باز هم پرسش اصلی دربارهٔ میزان هوش و پیچیده بودن تشکیلات او به قوّت خود باقی است. اگر ناصر  مهم نیست چرا حدود چهل دقیقه از فیلم به فرآیند دستگیری او اختصاص داده می‌شود؟ اگر ناصر خیلی مهم و صاحب تشکیلات است، چرا محافظ ندارد و آن حجم از موادّ را در خانه‌اش نگه‌داری می‌کند؟ فیلم‌نامه‌نویس نمی‌تواند ناصر را خیلی مخوف نشان بدهد چون در ذهن فیلم‌ساز، این عمده‌فروش باید به اندازهٔ یک خرده‌فروش، که هیچ، بلکه به اندازهٔ یک «بچّه‌محل» قدیمی دوست‌داشتنی بماند. قاعدتاً پلیس برای دستگیری یک عمده‌فروش مخوف راه سختی در پیش دارد. این راه اگر به طور طبیعی در قصّه جلو برود، بیشترِ حجم و زمان فیلم را دربرمی‌گیرد. آن‌وقت مجال نشستن پای درد دل ناصر یافت نمی‌شود. از آن‌جا که برای فیلم‌ساز درد دل‌های ناصر مهم است و روندهای پیچیدهٔ پلیسی برای دستگیری افراد این‌چنینی زمان‌بَر، راهی میان‌بُر برگزیده می‌شود.

 

 

ناصر نصفه‌ونیمه خودکشی کرده است و پلیس‌ها می‌رسند بالای سرش. چرا ناصر روش مطمئن‌تری را برای خودکشی انتخاب نمی‌کند؟ او قرص خورده و دست‌های خود را محکم روی لبهٔ جکوزی بند کرده است تا به داخل آب فرو نرود و نمیرد. این ادای خودکشی است نه خودکشی. این خودکشی نصفه‌ونیمه تمهیدی است برای منِ مخاطب تا از همین ابتدای مواجهه با ناصر خاکزاد دل‌ام برای‌اش بسوزد. در صحنهٔ نخستینْ برخورد با ناصر، اشتباه کارگردان این است که مکث زیادی از پشتِ سرْ روی سوژه دارد. با توجه به فضای قصّه تا آن لحظه، این توهّم در مخاطب ایجاد می‌شود که الآن با موجود عجیب و غریبی روبه‌رو می‌شویم. مکثِ زیاد کارگردان، روی پشتِ سر ناصر هم به این توهّم کمک می‌کند. اما وقتی دوربین می‌چرخد و ما چهرهٔ معصوم و سادهٔ نوید محمدزاده را می‌بینیم گویی همهٔ رشته‌ها پنبه می‌شود. آن همه مخوف بودن و گنده بودن روی این چهره و صورتْ سوار نمی‌شود. این ناصر همان «محسنِ» «ابد و یک روز» است. این نوید محمّدزاده هم همان نوید محمّدزاده است؛ با همان قیافه، با همان لحن و لرزش صدا و از بُنْ با همان کالبد. در صحنهٔ اعدام، دوربینْ صحنه‌ای از خیس شدن شلوار یکی از اعدامی‌ها شکارمی‌کند. بقیه هم گریان هستند و در حال لرزیدن و این فقط ناصر است که نه می‌لرزد و نه گریه می‌کند. آرام است چون لابد یک‌بار مرگ را چشیده است. برای ناصر، این مصادرهٔ اموال و بازپس‌گیری اموال از خانواده بود که خیلی گران تمام شد. ناصر یک بار سابقهٔ دستگیر شدن دارد و به ادّعای خودش چون چشمش سیر نمی‌شود باز به این کار ادامه می‌دهد. خودکشی ناصر زمینه‌ای ندارد همچنان که سِیْری ندارد. او که چشمش سیر نمی‌شود طیّ چه فرآیندی آن‌قدر از دنیا سیر می‌شود و دست می‌شوید که قصد مفارقت از دنیا می‌کند؟ ناصر خاکزاد از گور برمی‌خیزد و به زندگی‌اش برمی‌گردد. در راه‌پلّهٔ پلیس در بگومگو با زیردست‌های سابق‌اش و در کش‌وقوس خود با پلیس حتی رگه‌های از افسردگی دیده نمی‌شود. حالا ناصر برای زنده ماندن دست‌وپا می‌زند. نه آن خودکشیْ فهم می‌شود و نه این تلاش برای خلاصی از مرگ اجباری. در راه‌پلّه دیالوگ‌های ناصر و زیردستانش به کُمدی هم نزدیک می‌شود. حرف از خریدن آخرت و ثواب و پرسیدن از بابای بچّه و ...، ناگهان جدّیت لحن فیلم را می‌بُرَد. حواس مخاطب باید پرت بشود و فضای فیلم باید عوض بشود که می‌شود.

 

 

 بار اصلی دراماتیک قصّه بر روی ماجرای قتل پسربچّهٔ یکی از پلیس‌ها (حمید) است. ناصر تأکید دارد که چنین کاری نکرده است و از بُنْ چنین کاری از او سر نمی‌زند. ماجرا را به طور کامل در خودروی حمل مجرم می‌شنویم. صمد در حضور پدرِ آن بچّه و ناصر، جزئیات رقّت‌آور قتل و تحویل جسد را تعریف می‌کند. صمد می‌گوید ناصر علاوه بر کشتن، پدر بچّه را زجر روحی هم داده‌ است. صمد ناصر را در خیابان رها می‌کند. ناصر چند قدم برمی‌دارد تا ناباورانه فرار کند اما دوباره دستگیر می‌شود. ناصر حالا دارد تقاص پس می‌دهد و زجر می‌کشد. بگذریم از اینکه در همین صحنه حمید با شنیدن روایت مکشوف صمد از داستان قتل، باز هم در حال زجر دیدن است. پرسش این است که صمد طی چه فرآیند سینمایی‌شده‌ای می‌فهمد که ناصر خاکزاد از این طریق دچار تنش عصبی و تحقیر می‌شود که حالا این رَوِش را روی او پیاده می‌کند؟ باری، ناصر دوباره سوار خودرو می‌شود و باز ماجرای آن پسرک کشته‌شده مطرح می‌شود. ناصر با تمام جان خود فریاد می‌کند که از او چنین کاری ساخته نیست و برای این‌که دوباره این حرف‌ها را نشنود، تن به همکاری با پلیس برای کشف مخفی‌گاه رضاژاپنی می‌دهد. بعدتر در دادگاه صمد ناگهان دوباره ماجرای اتهام بچّه‌کشتن ناصر را مطرح می‌کند و ناصر متعجّب می‌شود از بی‌صفتی و بی‌شرفی صمد؛ و ما نیز. قرارشان این نبود. ماجرای بچّه، به استناد میزانسن داخل ماشین حمل مجرم، که در اوج احساسات بود، همان‌جا خاتمه یافته بود. صمد پذیرفته بود که دیگر این ادّعا را علیه ناصر مطرح نکند و دیگر دلیلی هم برای مطرح کردن وجود ندارد. در متن فیلم‌نامه و در پیچ و مهره و چرخ‌دنده‌های ریز و درشت قصّه، مطرح شدن مجدّد آن اتّهام، چه سودی به پلیس می‌رساند؟ پس از تعجّب، ناصر به لج پلیس ماجرای شش یا هشت کیلو بودن موادّ را مطرح می‌کند تا صمد را به دردسر بیندازد و دست‌اندازهای فیلم از همین نقطه آغاز می‌شود. از این لحظه به بعد یعنی درستْ از لحظه‌ای که صمد بدون توجیهِ فیلم‌نامه‌ای، منطقی، اخلاقی، حرفه‌ای و ... مجدّداً ادّعای قتل بچّه را مطرح می‌کند، دیگر با فیلم راحت نیستیم. غلظت بی‌شرفی و بی‌صفتیِ پلیس (صمد) ناگهان به بی‌نهایت می‌رسد. کم‌کم متوجه می‌شویم که برای هم‌دل شدن با ناصر که خود، روی کاغذ و در مقام نظرْ مخزن خباثت‌ها است، لازم است تا کمی خباثت ـ خیلی بیشتر از کمی ـ به کاراکتر پلیس تزریق کنیم تا قصّه از تک‌وتا نیفتد، تا ناصر بهانه‌ای برای خاطره‌گویی پیدا کند و مخاطب گوش خود را به ناصر خاکزاد بدهکار بپندارد.

 

 

چرا باید گوش مخاطبْ بدهکارِ جُرمِ نکردهٔ ناصر باشد اما از جُرم‌های کرده و قطعی او و تبعات‌اش چیزی نشنود یا نبیند. صمد می‌گوید می‌دانی یکی از کسانی که شیشه مصرف کرده بود به دختر ده‌ساله‌اش تجاوز کرده است. با توجه به ابعاد گستردهٔ خلاف‌کاری ناصر از این دست اتفاق‌ها فراوان یافت می‌شود. حال به جای پرداختن به جُرم‌های صادر شده و پیامدهای هول‌ناک‌اش باید خاطره‌ها و واگویه‌های سوزناک ناصر خاکزاد را شنوا باشیم. ناصر با این حدّ از دل‌رحمی چگونه به این رده و رتبه از خلاف رسیده است؟ همین ناصر در بازداشتگاه، مأموریت داد تا بچّهٔ آن فرد معتاد برای‌اش قرص جور کند. او در همین بازداشتگاه نسبت به انباردار شدن این بچّه در زندان به پدرش هشدار می‌دهد. شخصیّت ناصر خاکزاد برساختهٔ فیلم‌ساز است و تلاش‌های فیلم‌ساز در پژوهش و زیست در ادارهٔ پلیس نتوانسته کمکی به پرداخت این شخصیّت کند. فیلم‌ساز از ابتدا تصمیم‌اش را برای «محسن»بودنِ ناصر خاکزاد گرفته است. اگر دل‌رحمی «محسنِ» خرده‌فروش و ناصر عمده‌فروشِ ابَرتبهکار (طبق ادّعای فیلم) یکی است و چه بسا خانواده‌دوستی دومی از اوّلی بیشتر است پس اساساً این تبهکاری نیست. آیا ناصر محصول فقر، محصولِ جبریِ شرایط سخت جامعه است؟ اگر آری، پس آن دختر ده‌ساله‌ای که پدرش به او تجاوز کرد، هم ربطی به ناصر خاکزاد ندارد. چون ناصر خاکزاد نسبت به آن واقعهٔ هول‌ناکْ صرفاً بخشی از شرایط جامعه است و نقــشی بر دیـــوار؛ نه عاملِ متعیّنِ مؤثر ـ با واسطه یا بی‌واسطه ـ  در نفْسِ واقعه. در سکانس اعدام به انضمام صحنهٔ پایانی که معتاد سر چهارراه به شیشهٔ ماشین صمد می‌کوبد، شاهد باورمند بودن فیلم‌ساز به این جبری‌گرایی هستیم آن‌هم به طور سینمایی‌شده. اعدامی‌ها برای اجرای حکم آورده می‌شوند. قاضی و مسئولان امر هم می‌آیند. پلیس هم با زاویهٔ ازپایین با بالا نشان داده می‌شود که از دورتر شاهد مراسم است. با نزدیک شدن گام‌های اعدامی‌ها به محلّ دار، به طور موازی کوچه و خانهٔ پایین‌شهری خانوادهٔ ناصر لابه‌لا تدوین می‌شود. یعنی با اعدام شدن این افراد، خانواده‌هایشان به همان شرایط فقر ـ و بازتولید بِزِه و جنایت ـ بازمی‌گردند. اعدام انجام می‌شود. تصویر به سیاهی می‌رود و باز گشوده می‌شود به پلیس که در خودروی شخصی‌اش پشت چراغ قرمز محصور است و گویی گیر افتاده است. صدای کوبیدن به شیشه می‌آید. می‌ترسد. یاد حرف ناصر خاکزاد می‌افتیم که از سایهٔ خود خواهی ترسید. این چرخهٔ جبری توسط چینش فیلم‌ساز کامل می‌شود. سه ضلع این چرخه پلیس (حاکمیت، جامعه، قانون و ... که به زعم فیلم‌سازْ متعیّن نیست)، خانواده و تبهکاران هستند.

 

 

نیمهٔ نخست فیلم خوب است زیرا در مقام «چگونگی» موفّق است و نیمهٔ دوم، ناموفق است چون بحثِ «چه» برای فیلم‌ساز مهم‌تر از «چگونه» جلوه می‌کند و هوش از سرَش می‌برَد. نیمهٔ نخست، پُر از جزئیات جذّاب ادارهٔ پلیس موادّ مخدّر است و این جزئیات همه در خدمت یک قصّهٔ کلّی هستند. جزئیاتْ جان دارند و لابه‌لای خط‌های قصّه ابراز وجود می‌کنند. فقط یک مسئله کمی ناچسباندنی است و آن هم پررنگ شدن حقنه‌شدهٔ قتل فرزند حمید است. در نیمهٔ دوم فیلم یعنی نیمه‌ای که به «جبرِ» فیلم‌ساز باید با ناصر خاکزاد هم‌دل شویم جزئیاتْ لَنگ می‌شود و شنیده‌ها جای دیدن‌ها را می‌گیرد. این نیمهٔ کارخراب‌کُن درست از جایی که صمد در دادگاه مجدّداً ادّعای قتل بچّهٔ حمید را مطرح می‌کند، شروع می‌شود که پیش‌تر ذکرش رفت. در همین نیمهٔ بدِ فیلم، یک جا خوب از آب درمی‌آید : جایی که قاضی به استناد قانون اموال تحصیل‌شده از مال نامشروع را از ناصر خاکزاد و تک‌تک اعضای خانواده‌اش پس می‌گیرد. این دوباره یعنی پرداختن به جزئیات و به عناصر مشت‌پرکن قصّه. هر جایی که چرخ‌دنده‌های قصّه‌گویی، جزئیات مؤثر و متعیّن با لب و دندان و حنجرهٔ فیلم‌ساز چِفت می‌شود، اوضاع فیلم خوب است و هر جا فیلم‌ساز گوشی بدهکار برای شنیدن رجزمویه‌های برساختهٔ قهرمان‌اش طلب می‌کند، اوضاع فیلم روبه‌راه نیست. به صحنهٔ غافل‌گیری فصل افتتاحیه اشاره کنیم. خوب درآمده است؛ سرراست و تکانه‌دار. مجرم فراری ناگهان دفن می‌شود و قصّه از آن‌جا که فراریْ گم می‌شود، آغاز می‌شود. دوربین با اقتدار حاضر است و به شکل ساده و مطمئنی قصّه‌اش را شروع می‌کند و با مرگْ تمام‌اش می‌کند. قصّه بدون یک خط دیالوگ در فصل افتتاحیه گفته می‌شود و تمام می‌شود. از بُنْ «چه» همین بود؛ پایان این کوره‌راه مرگ و فنا است. باقیِ فیلم هر چه هست «چگونگی» است. ای کاش روستایی به قدر و اندازهٔ شروع درست فیلم خود پی ببرد و دل به تمایلات قصّه‌اش و شخصیّت واقعی درون قصّه‌اش بدهد. خود راهْ بگویدَت که چون باید رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • رفقا نقد

گناهکاران

رفقا نقد | جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۰ ب.ظ

گناهکاران

نقد «متری شیش‌ونیم» ساختهٔ سعید روستایی

فردین آریش

 

«چگونه می‌توان در برابر گناهکار و مجرمی ایستاد و در دل نلرزید که من به همان اندازه گناهکارم که آنکه در برابرم ایستاده است. ساده‌ترین کار در جهان، محکوم کردن یک مجرم است و دشوارترین کار، درک این است که بر او چه رفته که توان انجام گناه را یافته است.» فیودور داستایوسکی؛ ۲۳ دسامبر ۱۸۴۹.

کار آسان چه در زندگی و چه (هنر و به طور خاص) در سینما محکوم کردن قطب منفی یا مجرم/ بدمن اثر است. کناری ایستادن و بر اساس پیش‌فرض‌هایی اخلاقی نتیجهٔ کنش افراد را داوری کردن و بعد لذت بردن از بی‌گناهی خود. منش و رویکرد «متری شیش‌ونیم» اما در پردازش شخصیت ناصر خاکزاد (مستقل از میزان توفیق فیلمساز) کوشش در بررسی وضعیت او (نوید محمدزاده) به مثابه بدمن فیلم است. واکاوی آنچه بر ناصر خاکزاد گذشته و او را به این نقطه رسانده است.

تمهید فیلم‌ساز برای دستیابی به این هدف در وهلهٔ اول جابجایی موقعیت قطب‌های منفی و مثبت فیلم است. تقابل پلیس/ مجرم در این فیلم با جابجایی مدام هم‌ذات‌پنداری ما بین آنها همراه است. به یاد بیاورید لحظه‌ای را که صمد (پیمان معادی) (پلیس وظیفه‌شناس و جدّی که کارش را به دقت انجام می‌دهد و رشوهٔ گندهٔ ناصر خاکزاد را رد می‌کند) در موضع اتّهام قرار گرفته و تلاش می‌کند خودش را از مهلکه نجات دهد. خطاب به قاضی می‌گوید: «حاج آقا احیاناً اشتباه نشده؟ پلیس منم متّهم اونی بود که رفت!» و در ادامه لحظه‌ای هست که صمد به دست‌بند روی مچ دستش نگاه می‌کند و از این آگاهی به وضعیت تغییریافته‌اش (پلیس مورداتهام) شوکه می‌شود. نگاه او توام با حیرت و کمی هراس است. بعد سرش را پایین می‌اندازد و چشم‌هایش را پشت دستش پنهان می‌کند. گویی از خود و وضعیتی که به آن دچار شده فرار می‌کند. حتی حالت نشسته و دست آویزان و بسته او به پلّه‌ها مشابه حالت ناصر خاکزاد است که آن را پیش‌تر دیده بودیم. این تماشای فاصلهٔ کوتاه دو طرف سلّول بودن است؛ مرز باریک زندانی یا زندان‌بان بودن. صمد در نهایت برای خلاصی از این وضعیت، (با این‌که بی‌گناه است) دروغ می‌گوید و از اصول اخلاقی خود تخطّی می‌کند. 

متری شیش‌ونیم آشکارا دو نیمه دارد. نیمهٔ اول که مقدمهٔ فیلم است، چند تعقیب و گریزِ خوش‌ریتم و خوش‌ساخت است که علاوه بر نشان دادن روند فشردهٔ پیدا کردن ناصر خاکزاد ما را با پلیس فیلم (صمد) آشنا می‌کند. در اوّلین سکانس بعد از تیتراژ صمد و حمید در ماشین با هم گفت‌وگو می‌کنند؛ هر دو تهاجمی و خشن. خبری از پلیس‌های متبّسمِ باسمه‌ای نیست. تنش موجود بین آن‌ها از لحظهٔ اوّل شکل گرفته و در ادامه کامل می‌شود. به مرور ما وَرِ مهربان و دل‌سوز صمد را در مواجهه با کودکان می‌بینیم که مهم‌ترین نقطهٔ مشترک او با قطب مخالفش ناصر است.

از این گذشته، دوربین در معرفی محیط و موقعیت‌های مرتبط با شیشه و فروشندگان و مصرف‌کنندگانش مستند عمل می‌کند. از زاغهٔ مخروبه‌ای که به شکل ناجوری محیط زندگی شده و در نمای جمع‌کردن آن‌ها توسّط پلیس بدل به خرابه‌ای خاکستری‌رنگ و مرده می‌شود تا تن‌های بی‌رمق و نحیفی که در بازداشت‌گاه گویی بی‌اراده و بی‌حس به‌زحمت تنگ هم ایستاده‌اند. چرخش‌های آرام و با مکث دوربین در بازداشت‌گاه حس فشردگی و کمبود جا را به خوبی منتقل می‌کند.

علاوه بر این، فیلم در نیمهٔ اوّل مدام شوکه می‌کند. چه سکانس آغازین زنده به گوری ناغافل فروشندهٔ مواد در حال فرار که سایهٔ مرگش با پلیس تعقیب‌کننده (حمید) باقی می‌ماند و مایهٔ دردسرش می‌شود تا لحظهٔ پیدا شدن مواد مخدر جاسازی شده در بدن زن و پیدا شدنش توسط سگ موادیاب. لحظه لو رفتن زن، صمد هم حیرت‌زده و شوکه است و مثل ما، باورِ ماجرا برایش دشوار است.

 اما در پردازش ناصر خاکزاد، مستقل از وجه خلافکاری‌اش،  فیلم‌ساز بر دو جنبهٔ او مشخصاً تأکید می‌کند. یکی اهمیّت خانواده برای او و دیگری نسبتش با کودکی/ کودکان. فقدان و حسرت کودکی در ناصر پاکزاد و نگرانی‌اش نسبت به کودکان از لحظهٔ اوّل شکل می‌گیرد. در سکانس دست‌گیری او صدای برادرزده‌اش را از تلفن می‌شنویم که از عمویش می‌خواهد کاری کند تا او در کلاس ژیمناستیک ثبت‌نام کند. در ادامه تلاش ناصر برای تبرئه کردن خودش از اتهام قتل پسربچهٔ پلیس (حمید)، «نَگین بچه‌ها رو من کشتم... نذارین شایعه بشه.» و در نهایت سکانس وداع با خانواده پیش از اعدام. سکانسی که ختم می‌شود به حرکات ژیمناستیک برادرزاده‌اش. در نگاه گره‌خوردهٔ ناصر به چشم‌ها و حرکات برادرزاده‌اش ترکیبی از وجد و ذوق هست. این آخرین عیش و لذتی است که پیش از مجازات در این جهان خواهد برد و فیلم‌ساز این را از او دریغ نمی‌کند و با موسیقی و کند کردن زمان و حرکت، تصویر خلسه‌ای کوتاه اما کش‌دار برای او رقم می‌زند؛ چه خوب.

برخلاف آن‌چه در برخی نقدها علیه فیلم بیان شده، هم‌دل کردن مخاطب با جنبه‌های انسانی ناصر خاکزاد نه تنها تبلیغ و توجیه بزه و جرم نیست، که اتفاقاً فیلم با ترسیم پروسهٔ اضمحلال و سقوط ناصر خاکزاد کاملاً از این ورطه فاصله می‌گیرد. اولین‌باری که مخاطب با ناصر خاکزاد روبرو می‌شود لحظهٔ دست‌گیری است، درحالی‌که خودکشی کرده و بدن نیمه‌جانش در گوشهٔ استخر رها شده و ورق‌های خالی قرص بر سطح آب شناورند. مخاطب با ناصر خاکزاد در لحظهٔ شکست و پایان روبرو می‌شود و نیمهٔ دوم فیلم از قضا ترسیم پروسهٔ ناکامی و تاوان دادن اوست. نیمهٔ دوم تماشای از دست رفتن تلاش‌های ناصر خاکزاد برای تغییر سرنوشت خانواده، زدودن شرارت از آیندهٔ خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها و پاسخ به حسرت زندگی توام با رفاه و لذّتی است که تا پیش از این هیچ‌وقت برای خود و خانواده‌اش ممکن نبوده است. تلاشی که بنابه‌اعتراف خود او دربارهٔ الواطی بچه‌های فرنگ‌رفته و پز دادن خانواده‌اش با خانهٔ درب و داغانِ قدیمی بی‌سرانجام و بی‌ثمر باقی می‌ماند.

بنابرآن‌چه بر ناصر خاکزاد می‌گذرد و در فیلم می‌بینیم، روش اصل است و در نهایت هدف را (ولو خیر) منهدم کرده و بر ضدّ خودش عمل می‌کند. ناصر پاکزاد برای نجات و به خاطر خانواده‌اش خلاف می‌کند؛ هدف خیر است (در آغاز) اما ابزار و روش شر. جایی از فیلم قاضی از او می‌پرسد: «اون دفعه که آزاد شدی، درآمدت هم به اندازهٔ کافی خوب بود، چرا بی‌خیال کار خلاف نشدی؟» ناصر پاکزاد مکثی می‌کند، تن صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: «چشمم سیر نمی‌شد!» و بعد سرش را پایین می‌اندازد. پس تبرئه‌ای در کار نیست و انگیزه و قصد خوب برای سعادت و رستگاری کافی نیست؛ چگونگی و ابزار هم مهم است و تعیین‌کننده.

مشکل فیلم اما وجه گنگستری ناصر پاکزاد است. آنچه از ناصر خاکزاد پیش از دستگیری‌اش می‌شنویم با آنچه در ادامه از او می‌بینیم هم‌خوان نیست. از لحظه‌ای که ناصر خاکزاد گرفتار می‌شود تا پایان و لحظهٔ اعدام همه کنش‌هایی که برای نجات خودش انجام می‌دهد و موقعیت‌هایی که خلافکاری او را به ما بشناسانند همه علیه ادعاهای کلامی فیلم، می‌ایستند. خلاف‌کاری که آدم‌های جزء و خُرده‌پا هم هیچ حسابی از او نمی‌برند. درماندگی‌اش در رشوه دادن و رابطه‌اش با رضا ژاپنی و آدم‌فروشی‌اش و حتی پاک نکردن ردِ پرونده قبلی‌اش. و مهم‌تر از همه فرایند لو رفتنش توسط نامزد سابق که خواهرزادهٔ آدم خودش است و با کوچکترین تشری دست پلیس را در دست او می‌گذارد. ناصر خاکزاد جوری از لو رفتن توسط نامزد سابق جا می‌خورد؛ انگار به عقلش نمی‌رسیده که ممکن است از این راه جایش را پیدا کنند. آن هم یک سال و نیم بعد از بهم خوردن نامزدی آنها و ادامه دادن کار با دایی نامزدش که به زودی روشن می‌شود دهن قرص و محکمی هم ندارد.

برخلاف دل‌مشغولی ناصر خاکزاد دربارهٔ کودکان که از ابتدا و به مرور ساخته می‌شود، وجه عاشقانهٔ او و رابطه‌اش با نامزد سابق شکل نمی‌گیرد. برای همین جملات عاطفی او در برابر وکیلش و رو به مخاطب که «من الان دلم پر می‌کشه واسه اینکه یه بار دیگه ببینمش...» بی‌کارکرد و به مثابه زیبایی منهای تأثیرگذاری، شیک و کارت‌پستالی باقی می‌مانند.

در نهایت اما «متری شیش‌ونیم» به روشنی فیلم قابل قبولی و روبه‌جلویی در کارنامه سعید روستایی و سینمای دهه 90 ایران است. فیلمی که خوشبختانه ادامهٔ «ابد و یک روز» نیست. فیلم‌ساز در این فیلم بر جادهٔ دیگری قدم گذاشته و از قضا (و احتمالاً ناخودآگاه) در نگرش و پرداخت روبروی اثر قبلی خود می‌ایستد. ابد و یک روز ترسیم بی‌وقفهٔ فلاکت خانواده‌ای پایین‌شهری بود. خانواده‌ای که قهرمان داستانش (محسن)، خطابه‌های رقّت‌انگیزی در دفاع از کیان خانواده صادر می‌کرد، بی‌آنکه هیچ مابه‌ازای تصویری و شخصیت‌پردازانه‌ای این وجه او را برای مخاطب قانع‌کننده و باورپذیر کرده باشد. به یاد بیاورید سکانس بسیار دیده و شنیده‌شدهٔ فیلم را با نقطه اوجِ «سمیّه نرو...». شنیدن این جمله مستقل از جهان فیلم و ارتباطش با شخصیت اصلی، مخاطب را متأثر می‌کند و ترحّم او را برمی‌انگیزد. چه این‌که در غیر این صورت و با منطق خود فیلم این سوالِ بی‌جواب طرح می‌شود که آقای محسنِ غم‌خوار خانواده چه تلاشِ واقعی و قابل دیدنی در فیلم برای حمایت از خانواده می‌کند؟ که اتفاقاً اساس کنش‌ها و رفتارهایش علیه خانواده و ادعاهایش است. به عبارت دیگر، ما مستقل از خطابه‌ها، باید با چه ویژگی و وجه ساخته‌شده این شخصیت هم‌دل و همراه شویم؟

حال آنکه در «متری شیش‌ونیم» با دو شخصیت کنش‌مند و موثر روبروییم که مستقل از خالق‌شان ایدهٔ خود را دارند و بلندگوی خطابه‌های نویسنده نیستند. این شخصیت‌ها به تعبیر باختین با «رخنه» در یکدیگر، روی هم اثر می‌گذارند و درام را پیش می‌برند. در پایان با این‌که ناصر خاکزاد اعدام شده اما فیلم با صمد به پایان می‌رسد. درحالی‌که در ماشین نشسته و ذهنش درگیر است و از ضربهٔ آرام کسی بر شیشه‌اش جا می‌خورد. انگار که (طبق وعدهٔ ناصر) حالا از سایهٔ خودش هم می‌ترسد و هر لحظه ممکن است آبستن حادثه‌ای برای او باشد. فیلم این‌گونه به پایان می‌رسد.


  • رفقا نقد

گریستن، خندیدن و زیستن در ایرانِ «فریده»

رفقا نقد | يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۳۹ ق.ظ

 

مصاحبه با آقای کوروش عطایی و خانم آزاده موسوی کارگردانان فیلم مستند «در جست‌وجوی فریده»*

گریستن، خندیدن و زیستن

 در ایرانِ «فریده»

 

در سینمای امروز ایران طبق ملاک‌های زیبایی‌شناسی و هنری و اجتماعی، گونه‌ی سینمای مستند برتر از تولیدهای گونه‌ی بلند داستانی ایستاده است. بخش «هنر و تجربه»، فرصت مغتنمی برای دیده شدن این آثار مهم و باکیفیت است. هر چند جا دارد کم‌کم به فکر نمایش سینمای مستند به طور گسترده، هم‌چون فیلم‌های تجاری، بیفتیم. فیلم مستند «در جستجوی فریده» به کارگردانی آزاده موسوی و کورش عطایی، از آن دسته فیلم‌هایی است که آبروی بخش هنر و تجربه را نگه داشته و به آن اعتبار بخشیده است. با عنایت به استقبال بسیار خوب مخاطبان از این فیلم، می‌توان به این مهم فکر کرد که سینمای مستند نیز می‌تواند به خوبی در گیشه بدرخشد و شاخص‌های هنری را نیز حفظ کند. بر آن شدیم تا با این دو عزیز به گفتگو بنشینیم تا برای مخاطبان ما از چالش‌های ساخت مستند درباره‌ی سوژه‌ای پرزحمت بگویند و لذت‌های خودشان از فرآیند تولید این فیلم را با لذت‌های ما، به عنوان مخاطب، بیامیزند.

 

t3

 

 

رفقای نقد: چطور دوربین شما این‌قدر به موقع سر همه‌جا حاضر بوده است، به‌صورت حسادت‌برانگیزی این دوربین، یک‌جورهایی آدم حس می‌کرد این‌ها همه نا بازیگر هستند ولی آدم می‌بیند این حس و اشک خیلی واقعی است.

موسوی: ما از اول فیلم‌برداری که از هلند شروع کردیم کاراکتر را رها نکردیم، با کاراکتر آمدیم و سفر کردیم؛ یعنی یک فیلم‌برداری پشت سر هم داشتیم. حدود 30 روز فیلم‌برداری بود که همه متریال فیلم‌نامه، قصه و آن چیزی که قرار است بعداً در گفتار متن بیاید چون وبلاگ فریده خیلی به ما کمک کرده بود. در وبلاگش می‌نوشت ما کامل می‌دانستیم با چه کاراکتری طرف هستیم. این خیلی کمک می‌کرد ما بتوانیم یک فیلم‌نامه حدودی برای خودمان در نظر بگیریم. چه سکانس‌هایی خوب است این آدم در چه شرایطی ممکن است این حس برایش به وجود بیاید این کمک کرده بود و فیلم‌برداری ما پشت هم بود.

رفقای نقد: از آن سه خانواده، آنجایی که پروژه را شروع کردید فقط یکی پیدا شده بود؟

موسوی: خیر، پیدا شده بودند.

عطایی: آن سه خانواده را می‌شناختیم و قبلش ارتباط گرفته بودیم.

رفقای نقد: این 5 سال به چه کارهایی گذشت؟

عطایی: البته 4 سال پروسهٔ تولید بود. از زمانی که با فریده آشنا شدیم نزدیک به 2 سال مرحله پیش‌تولید فیلم بود که یک بخشش شامل تأمین سرمایه بود، چون فیلم‌برداری فیلم باید از هلند شروع می‌شد و ما فیلم‌ساز مستقلی هستیم و دنبال تهیه‌کننده نبودیم و فیلم‌هایمان را خودمان تهیه می‌کنیم. نزدیک 2 سال، هم‌زمان که دنبال تأمین سرمایه فیلم بودیم روی قصه زندگی فریده و فیلم‌نامه‌ای که روایت فیلم را داشتیم درمی‌آوردیم بودیم، چون این مدت خیلی طولانی بود خیلی به فریده نزدیک شدیم و از یک طرف به خانواده‌هایی که پیدا شدند.

رفقای نقد: پیش از فیلم‌برداری نرفتید؟

عطایی: خیر ما در ایران بودیم و هم‌زمان با فیلم‌برداری به هلند رفتیم.

موسوی: یک چیزی که در مورد خانواده‌ها مهم بود و باعث شد به آن‌ها نزدیک شویم چون آن‌ها ما را رابط این جریان می‌دانستند اینکه ما داریم فریده را می‌آوریم دلشان خیلی می‌تپید و واقعاً هر سه خانواده او را دختر خود می‌دانستند و می‌گفتند این برای ماست. یک جایی یک دیالوگ از مادر می‌شنویم که می‌گوید من می‌خواستم علی‌اکبر را بزنم واقعاً با هم خوب نبودند، چون این وسط ما را رابط می‌دانستند رابطه‌شان با ما خیلی خوب بود و موقعی که فیلم‌برداری شروع شد و آنجا رفتیم، دیگر انگار ما را نمی‌دیدند این‌قدر در فضا حل بودیم انگار دوربین را نمی‌دیدند. حتی در سکانسی که دعوا شد ما نگران بودیم که این‌ها الآن می‌گویند فیلم نگیرید ولی این‌قدر ما برای این‌ها در فضا حل شدیم که راحت روند ادامه پیدا کرد.

عطایی: بعد از تأمین هزینهٔ فیلم، فیلم‌برداری از هلند شروع شد، به تهران و مشهد رفتیم و نزدیک دو ماه در مجموع این پروسه گذشت. بعد وارد مرحلهٔ تدوین شدیم که پروسهٔ زمان‌بری بود بیش از یک سال و نیم طول کشید، چون متریال زیادی داشتیم و همان‌طور که اشاره کردید چرا دوربین همه‌جا حاضر است، چون همه‌جا خیلی در حال رکورد بودیم و این در تدوین خیلی کمک می‌کند که در تدوین دستتان باز است چه چیزهایی را انتخاب کنید. مشکلات دیگر ما هم این بود که بخش هلند، زبان فیلم هلندی بود و همه باید ترجمه می‌شد و تدوینگر ما هلندی نمی‌دانست و این خیلی طولانی شد، تدوین بخش هلند خیلی زیاد طول کشید.

موسوی: قصدمان این بود که از هلند شروع کنیم چون قصه فریده رئالی که با او آشنا می‌شویم او به ایران می‌آید همین روند باشد و در فیلم‌نامه از قبل بود، ولی در حین کار به این رسیدیم.

رفقای نقد: حد و رسم این فیلم‌نامه چه بود؟ و چه میزان از جزئیات را در فیلم‌نامه تدارک دیده بودید و چه مقدارش را به موقعیت واگذار کردید؟

موسوی: جزئیات لحظات و فضاها بیشتر برای صحنه است. سر سکانس‌ها را می‌دانستیم که چه سکانس‌هایی می‌خواهد اتفاق بیفتد ولی جزئیات خیر.

عطایی: یکسری موقعیت‌هایی را در تحقیق به آن رسیده بودیم می‌دانستیم زندگی او چه شکلی است، کجا کار می‌کند، دوستان صمیمی او چه کسانی هستند، گذشتهٔ‌ او چه بوده که در بخش اول این‌ها باید می‌آمد و بر اساس حرف‌های فریده نوشته بود. موقعیت‌های کنونی را مشخص کرده بودیم چه موقعیت‌هایی است. دیدار فریده با پدر و مادر هلندی‌اش، محل کارش، سکانس‌هایی که با نگار در ارتباط است که به ایران بیاید که از قبل مشخص بود که قرار بود در فیلم باشد.

موسوی: چیزی که می‌توانم بگویم اینکه دراماتورژی کار می‌تواند قبلش در فیلم‌نامه انجام شود که ما این کار را کردیم. اینکه کجاها لحظات حسی در فیلم خواهیم داشت همه حدسی است، به نظرم در مستند اتفاقات بهتری می‌افتد چون آدم‌ها و قصه زنده است و شما را به سمت مختلف می‌برد ولی می‌شود روی کاغذ یک دراماتورژی رخ دهد و این کار را کردیم.

رفقای نقد: این شگفت‌زدگی که برای مخاطب در موقعیت‌ها دارد رخ می‌دهد برای شما هم رخ داد؟

موسوی: دقیقاً.

عطایی: مثلاً آن سکانسی که در خانواده سوم دعوا می‌شود ما داشتیم دوربین را جمع می‌کردیم، چون آن روز از صبح فیلم‌برداری کرده بودیم.

موسوی: آن روز 8 ساعت فیلم‌برداری کرده بودیم.

عطایی: دیگر نه باتری نه رم داشتیم، یک‌دفعه یک اتفاقی افتاد هم ترس از این داشتیم که الآن این‌ها سراغ دوربین ما می‌آیند و هم ترس از اینکه چیزی نداریم قرار است این دعوا و بحث ادامه‌دار باشد این‌ها جاهایی است که آدم سورپرایز می‌شود.

عطایی: حتی جواب آزمایش، چون هم‌زمان با فریده داشتیم جلو می‌رفتیم خودمان خیلی سورپرایز شدیم و این از جذابیت‌های مستند است که واقعاً سَیّال است.

 

t2

 

رفقای نقد: پس 4 سال با فریده درگیر بودید با او زندگی کردید. منظورم این است وقتی به یک چیزی خیلی نزدیک می‌شوید لاجرم در کارش اخلال ایجاد می‌کنید، یک مقدار که فاصله می‌گیرید، اخلال یک کلمه مثبتی هم می‌تواند باشد، آیا شما در سوژهٔ خود به معنای مثبت اخلال ایجاد کردید؟ یعنی جایی او را تحریک کرده باشید کنشی داشته باشد یا مدیریتش کرده باشید. به‌طور نمونه گفتار متن با خود فریده است، درست است؟

موسوی: در مورد کاراکتر و سوژهٔ فریده، این‌قدر این آدم خودش تمام حسش، یک آدمی بود که 40 سال همه این‌ها را با خود آورده بود و الآن همه‌چیز داشت برون‌ریزی می‌شد نیاز نداشت که ما خیلی از روش‌های مستندسازی استفاده کنیم او را عصبانی و خوشحال کنیم. خود کاراکتر این‌قدر بالا و پایین داشت خیلی دست به آن کارها نزدیم، چون کاراکتر خودش داشت. این‌قدر این فشار رویش زیاد بود که برخی اوقات می‌بریدید و مجبور بودید خلوت را به او بدهید و یک مقدار کاری به او نداشته باشید و بگذارید آرامشش حفظ شود.

رفقای نقد: یعنی بیشترْ این فریده بود که شما را کارگردانی می‌کرد. به عبارت دیگر آیا فیلم‌ساز فقط یک مشاهده‌گر بود؟

عطایی: نکته‌ای که در این ماجرا می‌توانم به آن اشاره کنم ماجرای سفر فریده به ایران است. او در تمام این سال‌ها می‌خواست به ایران بیاید و اینجا را ببیند این تمایل را داشت ولی نیاز به یک حمایتی داشت، چون خودش به علت ترس و چیزی که با آن بزرگ شده بود، نیاز داشت یک کسی دستش را بگیرد و به ایران بیاورد. هر چند که خودش این تمایل را داشت و می‌خواست این کار را بکند. شاید حضور ما بود که باعث شد دست به این کار بزند و بخواهد این کار را انجام دهد. فکر می‌کنم قصه فیلم، قصه همین سفر است.

رفقای نقد: این را شما در فیلم نمی‌گویید. یعنی این فاصله‌گذاری در فیلم ایجاد نمی‌شود که مای فیلم‌ساز، یعنی یک گفتار متن بیاید بگوید مای فیلم‌ساز باعث شدیم.

عطایی: ما باعث نشدیم او بیاید چون این تمایل در خودش وجود داشت، احتیاج به تشویق داشت.

موسوی: احتیاج به کمک داشت. برای همین وقتی سراغش رفتیم از این خیلی استقبال کرد که این فیلم ساخته شود، چون تصور فریده از ایران، یک تصور عجیب‌وغریب بود. مثل خیلی‌های دیگر که آنجا رفتیم متوجه شدیم، وحشتناک از اینکه به ایران بیاید می‌ترسید، اینکه اینجا چه سرزمینی است و قرار است چه اتفاقی بیفتد. حتی خانمی را داشتیم که حیف شد نتوانستیم از او فیلم‌برداری کنیم، چون آن موقع در حال فیلم‌برداری نبودیم. می‌گفت کجا داری می‌روی؟ آنجا داعش دارد و خیلی ناامن است،

رفقای نقد: این ترس یک مقدار در گفتار متن است.

موسوی: بله تازه به خاطر خواست فریده این مقدار در فیلم کمرنگ‌تر شده بود، چون حتی یک ترس ذاتی داشت از اینکه اگر مطرح کند از ایران می‌ترسم شاید در ایران دچار مشکل شود.

رفقای نقد: زیادی اخبار می‌خواند.

موسوی: بله چون تمام این سال‌ها ایران را از طریق اخبار دنبال می‌کرد.

عطایی: اصلاً این منحصر به فریده نیست باز فریده نسبت به ایران شناخت داشت، افرادی که آنجا زندگی می‌کنند اصلاً نمی‌دانند ایران کجاست. از نظر جغرافیای هیچ فرقی نه با عراق می‌کند، تصورشان این است همه این‌ها یک کشور هستند. یادم هست در گپ و گفت‌هایی که با خانواده‌اش می‌زدیم که قبل از انقلاب به ایران آمده بود، یکی از سؤال‌هایی که از او می‌پرسیدند اینکه آنجا اینترنت است به ما ایمیل بزنید! یعنی در این حد تصوری از ایران به‌عنوان کشور عقب‌مانده دارند.

رفقای نقد: نمی‌ترسیدید به سمت اگزوتیسم برود؟

موسوی: این نکته از اول برای من خیلی مهم بود. اینکه این‌قدر رعایت کنیم نه این‌طرفی و نه آن‌طرفی بیفتد و هم واقعی باشد، چون این آدم می‌ترسیده و در فیلم هم هست. یا سؤالاتی که در مورد حجاب و این چیزها می‌کند هم موقعی که آنجا هست هم موقعی که به اینجا می‌آید. یک چیزهایی در فیلم زیاد بود که کم کردیم که یک آدم خارجی است آمده است برایش خیلی سؤال است،

رفقای نقد: حس و حال بخش ایران شما این نیست در فیلم، فیلم مزاحم بود، چون آن حس و حال بالأخره برطرف می‌شود ولی اگر یکی می‌خواست یک فیلمی بسازد که جشنواره‌پسند به آن معنای منفی‌اش باشد که ایران را منفی نشان دهد سوژه شما خوراک این کار بود. یا به قول محمد اگزوتیک نشان دادنش محتمل بود.

موسوی: خود فریده کاراکتری است که ترس از ایران آمدن داشت، چون در فیلم می‌گوید خانواده من. فکر می‌کرد یکی باید به او کمک کند تا بیاید؛ ترس در این حد بود. ولی وقتی یک آدم‌هایی کمک کردند آمد و استقبال کرد. همان‌طور که در مورد آن خانواده‌ها فضایش این است که نمی‌خواهم آن‌ها را قضاوت کنم. پدر و مادری که مرا یک روز گذاشتند و رفتند را هم نمی‌خواهم قضاوت کنم، رفتارش با آن آدم‌ها رفتار مهربانی است. همین نگاه هم در مورد بقیه چیزها، تفاوت‌های اجتماعی و فرهنگی دارد و در خود کاراکتر دارد. مثلاً حجاب یا چیز دیگر را به چیز برتری و یا غیر آن نگاه نمی‌کند احترام می‌گذاشت. حتی جاهایی که دوستمان با نگار صحبت می‌کند برایش سؤال است و او جواب می‌دهد.

رفقای نقد: در مورد حجاب صحبت می‌کنند؟

موسوی: بله کلاً فاز کاراکتر یک فاز منتقدانه‌ای نیامده که انتقاد کند، حتی در مورد آن خانواده‌ها که شما فکر کنید بگویید اگر من جای او بودم شاید یقهٔ آن‌ها را می‌گرفتم چرا فرزندتان را گذاشتید ولی این خیلی به ما تأکید داشت که این‌ها بد قضاوت نشوند و نیامدم کسی را توبیخ کنم.

عطایی: اصولاً این لایه‌هایی که درباره مسائل فرهنگی، اجتماعی، سبک زندگی ایرانی‌ها و آن‌طرف وجود دارد. اینکه معیار ما قصه خود فریده بود از اگزوتیک شدن جلوگیری کرد. چیزهایی که از این بیرون می‌زدند جایش در فیلم ما نبود. سعی کردیم با این مسیر قصهٔ خود فریده را پی بگیریم که همه این‌ها درعین‌حال در آن بود و لازم نبود بخواهیم درشت‌نمایی‌اش کنیم در همین حد مطرح می‌شود و عمقی هم به فیلم می‌دهد. درعین‌حال که قصه را فراتر از قصهٔ خود فریده می‌کند در همان چارچوب می‌ماند. همان چیزی باشد که در واقعیت به‌عنوان نگاه کسی که با این قصه وارد این مملکت می‌شود.

رفقای نقد: خود آن خانم مترجم یعنی نگار، یعنی دیالوگ‌های کوتاه و موجز دارد، می‌گوید «رعایت کن»، وقتی او یک مقدار سفت می‌کند می‌گوید «دیگر آن‌قدرها هم جدی نیست»، یعنی هوش هر دو خوب است و سریع این‌ چیزها را حل می‌کنند. آنجا که یک خانمی در روستا می‌آید و در لابه‌لای آن در آغوش کشیدن‌ها حجابش را درست کند، اصلاً من ایرانی را که این شبیه یکی از مادران سرزمین است اذیت نمی‌کند.

رفقای نقد: مقدمه این صحنه در قطار هست. در قطار نگار دو بار می‌گوید هنوز نرفتیم مراقب باش، آمادگی‌اش را داشته و برای همین غافلگیر نمی‌شود.

عطایی: در قطار می‌گوید «حالا بردار»، می‌آید بردارد می‌بیند هنوز نور است. می‌گوید «صبر کن». بعد می‌گوید یکسری جزئیات است که یاد می‌گیرید، این‌ها جزء شیرینی‌ها و جالبی کار است.

موسوی: حضور نگار یکی از شانس‌هایی است که این ارتباط برقرار شد و بعد نگار را شناختیم. اینکه نگار در فیلم باشد ما انتخاب کردیم. می‌توانستیم بگوییم نباشد.

عطایی: نگار خیلی علاقه‌مند به این موضوع، قصه و فریده بود و دوست داشت همکاری کند.

موسوی: خیلی کاراکتر خوبی است. از اول این نگرانی را داشتیم، چون با سه خانواده در ایران قرار است روبه‌رو شویم. وقتی او به ایران می‌آید سه خانواده‌ای داریم که از قشری هستند که فرزندشان را سر راه گذاشتند و حالا یک آدم خارجی که آمد و دیگرانی که قرار است از ایران فقط تصویری را بینند که خانواده‌هایی هستند که بچه‌شان را سر راه گذاشته‌اند. این تصویر خیلی برای ما مهم بود. دو چیز به ما کمک می‌کرد. یکی اینکه قرار است فریده در تهران بچرخد این کمک می‌کرد ما بگوییم همه آن روستایی خرو در خراسان نیست، اینجاها را هم داریم. حضور نگار کمک می‌کرد حضور دختری که مستقل است برای خودش سفر می‌کرد نظر و کاراکتر دارد؛ یعنی همه زنان ما این‌طور نیستند که 5، 6 بچه داشته باشند یا بچهٔ خود را سر راه بگذارند.

رفقای نقد: برای ایجاد تعادل، نقش میانجی را داشت.

عطایی: با نگار این ایجاد می‌شد در تصویری که از ایران داده می‌شود که منحصر به آن خانواده‌ها نشود.

رفقای نقد: در فضاسازی در هلند و ایران، سردی هلند و گرمی ایران را به آن رسیدید یا در فیلم وجود دارد و دارید واقعیت را نشان می‌دهید؟

عطایی: در واقعیت وجود دارد. یعنی اصولاً در طول مدتی که با فریده در ارتباط بودیم متوجه شدیم از رابطهٔ سردش با خانواده‌اش ناراحت است. با توجه به اینکه به‌هیچ‌وجه آن‌ها افراد بدی نیستند آدم‌حسابی هستند ولی فرهنگ، ژنتیک و جغرافیایی که در آن زندگی می‌کنند آدم‌هایی هستند به‌اندازه ایرانی‌ها احساساتی نیستند. ما ایرانی‌ها از این نظر فکر کنم معدود کشورهایی باشند که شبیه ما هستند و به خیلی چیزها از جمله به فرهنگ و جغرافیا هم ربط دارد، ولی فریده به این علت که آنجا با ایرانی‌ها معاشرت کرده بود و هم از نظر خونی و ژنتیکی متعلق به اینجاست و این هم تأثیر دارد از این نظر یک مقدار از آن‌ها دور بود و خودش را به ایرانی‌ها نزدیک می‌دید تا هلند.

رفقای نقد: سکانس میز ناهار فوق‌العاده است که دارند غذا می‌خورند.

رفقای نقد: شما آن صحنه را بازسازی‌شده درست کردید؟ چون فرایند آن صحنه یک صحنهٔ سرد است. ما آدم‌ها را می‌شناسیم، دخترش دارد می‌رود فقط چند بار در همین حد می‌گوید گریه نکن! به فرایند ناهار خوردن خلل وارد نمی‌شود او دارد گوشتش را می‌برد قشنگ آدم احساس می‌کند کاملاً کارگردانی شده است. یعنی به آن‌ها گفتید چه کار کنند؟

موسوی: واقعاً همین‌طوری بودند. ما می‌دانستیم این‌ها مقابل هم قرار بگیرند، چون پدر و مادرش را شناخته بودیم یک چنین فضای سردی خواهد داشت، چون آن‌ها خیلی آدم‌های برون‌گرایی نبودند. آن خانم ذاتاً انگلیسی و پدر هلندی است. تصمیم گرفتیم در یک غذا خوردنی این‌ها با هم گفتگو کنند این را ما تصمیم گرفتیم ولی اینکه چه می‌گویند و فضا چطور پیش می‌رود، چیزی بود که چون فریده می‌خواست با آن‌ها در مورد سفرش صحبت کند و اینکه با علی‌اکبر صحبت کرده می‌خواست به آن‌ها نشان دهد.

رفقای نقد: برایش اتفاق ویژه‌ای است و سردی واکنش آن‌ها و تضاد خیلی خوب است. در او ایرانیت هست.

عطایی: تردید در دوست داشته شدن توسط آن‌ها به ما القاء می‌شود. یعنی این‌قدر آن‌ها در ظاهر سرد هستند و فریده با خودش انگار می‌گوید نکند از دست من ناراحت شدند، بعد آن‌ها می‌گویند نه همه‌چیز حل است برو.

موسوی: یکی از چیزهایی که فکر می‌کنم فریده را بعد از ارتباطش با ما و این سفر آرام کرد دیالوگی داشت که متأسفانه در فیلم نیست چون برای پشت‌صحنه بود. اولین باری که ما در خانه فریده رفتیم، گفت شما اولین گروه ایرانی هستید که به خانهٔ من آمدید و از این بابت خیلی خوشحال بود و بدنش می‌لرزید. بعد از یکی دو شب می‌گفت، من یک چیزهایی که همیشه در خودم سؤال بود که چرا من شبیه آن‌ها نیستم فهمیدم من شبیه شما هستم؛ یعنی مدل ما، حرف زدن ما، کارهای ما را یک مقدار فهمیده بود ژنتیکی است و دوست داشتم در فیلم باشد و خیلی در پشت‌صحنه بیشتر بود و در ارتباطش با ما این را می‌گفت. اینکه حال فریده تا پایان تغییر می‌کند این‌ها هم تأثیر داشته است.

رفقای نقد: و از جهت قصه خیلی مقدمهٔ خوبی برای سفر است، چون می‌فهمیم یک انگیزه‌ای دارد که خلأ خودش را که اینجا به آن پاسخ نمی‌دهد در ایران دنبالش بگردد و پاسخی برای آن پیدا کند به نظرم جای خوبی در فیلم قرار گرفته است.

رفقای نقد: شما با انتخاب قاب‌ها و تمهیدی مانند عدم لرزش دوربین _ که در مستندها رایج است _ می‌خواستید به فضای داستانی نزدیک شوید.

موسوی: واقعاً همین است.

عطایی: ما می‌خواستیم به فضای فیلم داستانی نزدیک شویم تا هم‌ذات‌پنداری را بالا ببریم، چون به‌اندازه کافی همه‌چیز مستند است و یک بخشی هم توانایی فیلم‌بردار است از این نظر نسبت به فیلم‌بردار شانس داشتیم و همه تیم فنی که در کار بودند خیلی درجه یک بودند.

موسوی: همه یک جور درگیر قصه بودیم. این‌ها همه وجودشان را گذاشتند نه برای اینکه آمدند یک پروژه‌ای را امضا کردند باید تا آخر جلو بروند خودشان می‌خواستند ببینند چه می‌شود. شب آزمایش همه ما با هم استرس داشتیم، نه ما فقط به‌عنوان کارگردان. این خیلی تأثیر داشت و دلشان با کار بود و همه تقریباً 100% وجودشان را در کار گذاشتند. همان روزی که خانه مادر می‌روند و دعوا می‌شود، 8 ساعت فیلم‌برداری یک برداشتی است؛ یعنی یک آدمی دوربین روی دست، دوربین فایو دی که دوربین سنگینی است، واقعاً باید به آقای حدادی خسته نباشید بگویم.

رفقای نقد: در واقع احترامی که فریده نسبت به خانواده‌ها دارد در آرامش و وقار دوربین هم حس می‌شود، دوربین با احترام و وقار به ما نشان می‌دهد و این ناخودآگاه حس احترام به ما منتقل می‌شود از این جهت خیلی خوب است که دوربین نمی‌لرزد و با تثبت، وقار آن‌ها را نشان می‌دهد.

رفقای نقد: گروه فیلم‌ساز تصمیم گرفت با قطار به مشهد برود؟

موسوی: بله.

رفقای نقد: خود فریده ایده‌ نداشت؟! یعنی اگر می‌گفتید با هواپیما برو با هواپیما می‌رفت؟

موسوی: چند دلیل داشت. یکی اینکه ما انتخاب کردیم با قطار برویم یکی اینکه می‌خواستیم یک زمانی را با نگار در کوپه قطار داشته باشند. حالا ما قبلاً هواپیما را در فیلم داشتیم و دو تا هواپیما نمی‌شد. احساس می‌کنم یک شب زنانه‌ای بود و آن روز. آن کوپه جالب‌تر بود. یک بخش هم تولید بود چون قطار به ما آفر داده بود.

عطایی: ما می‌توانستیم به مشهد و ایستگاه مشهد کات بزنیم، ولی چون فیلم راجع به سفر است برایمان مهم بود با المان‌های سینمایی سفر کار کنیم. همان‌طور که در فیلم می‌بینیم ما تقریباً همه وسایل نقلیه را داریم و آن نشان دادن حرکت، رفتن، جست‌وجو و جلو رفتن است.

رفقای نقد: برای خودم یک لحظهٔ ماندگار در فیلم که در ذهنم همیشه می‌ماند، آن صحنه‌ای که صبح در قطار بلند می‌شود و پرده را کنار می‌زند همه‌چیز در آن لحظهٔ فیلم است. حس، حسِ کشش خاک بوده است. یعنی آن خاکی که او را به اینجا کشیده است خیلی صحنهٔ گرمی است.

رفقای نقد: و اضطراب مواجهه با واقعه.

رفقای نقد: از گفتار متنی که به زبان انگلیسی یا هلندی است نترسیدید، الآن گفتار متن در ذهنم نیست ولی اثر زیرنویس خواندن‌ها هست و به‌نوعی ریسک بود.

عطایی: به‌هرحال ما باید این را انتخاب می‌کردیم.

موسوی: این از اول یکی از چالش‌هایمان بود. اولاً می‌دانستیم این فیلم به گفتار متن احتیاج دارد، چون یک آدم درونی است که سال‌ها برای خود نوشته و حرف‌هایی دارد و برای همه آن حرف‌ها نمی‌توانید صحنه خلق کنید که بگوید. یک فیلم سه‌ساعته می‌شود برای همین مجبور هستید که آن را در گفتار متن بیاورید. برای همین تصمیم گرفتیم گفتار متن داشته باشیم که فریده خود را بیشتر بیرون بریزد، ولی اینکه این به چه زبانی باشد چالش ما بود.

عطایی: زبان مادری فریده هلندی است با اینکه کاملاً به انگلیسی مسلط است و هلندی‌ها همه به انگلیسی مسلط هستند ولی در حرف‌ زدن و مکالمه‌هایی که با هم داشتیم یکجایی که خیلی احساسی می‌شد هلندی حرف می‌زد. همان‌طور که وقتی خیلی احساسی هستیم نمی‌توانیم انگلیسی حرف بزنیم و ترجیح می‌دهیم فارسی حرف بزنیم. این دلیل موجهی است که بگذاریم فریده گفتار متن را به هلندی بگوید، چون می‌توانست به انگلیسی هم بگوید،

رفقای نقد: گفتار متن را فارسی نوشته بودید؟

عطایی: خودش نوشته بود. یعنی ما به او گفتیم اینجاها قرار است گفتار متنی باشد شما حس و حالت را بگویید.

موسوی: جملات، جملات خودش است.

عطایی: سرفصل‌ها را گفتیم. با توجه به حس و حالی که خودتان دارید و قصه‌ای که باید گفته شود او خودش می‌نوشت و می‌گفت.

رفقای نقد: پس فریده به نوعی در تیم تولید شما بود؟

موسوی: بله قطعاً. نمی‌شود گفت نبود، چون یک فیلم کاراکتر محور است اولین شخص است و ما به زبان آن آدم می‌خواهیم حرف بزنیم نمی‌شود نباشد.

عطایی: ما که نمی‌توانیم از زبان او بگوییم مثلاً الآن که در ایستگاه مشهد هستید چه حسی دارید بلکه خودش باید بگوید. ما انتخاب می‌کردیم که مصاحبه نباشد و در گفتار متن گفته شود.

رفقای نقد: در مواجههٔ اول من پیش خود گفتم آن خانواده‌ای که سوم می‌رسد خانوادهٔ اصلی است به خاطر شباهت آن خانمی که پایش مشکل داشت و در آغوش کشیدن که بیشتر طول کشید.

موسوی: در مورد خانوادهٔ سومی که دیرتر می‌رسد چون یک مادر است، حس نزدیکتری ایجاد می‌کند. ما سه خانواده داریم یکی یک پدر است، یکی یکسری خواهر و برادر هستند یکی یک مادر است. این از زمان فیلم‌نامه برای ما جالب بود که چه جالب است این سه تا پیدا شدند که انگار با هم یک خانواده می‌شوند.

رفقای نقد: اینکه دیرتر می‌رسند این را مدیریت کردید؟

موسوی: خیر واقعاً پیش آمد.

رفقای نقد: خود فریده هم بیشتر سمپات سومی است.

موسوی: به خاطر حس مادری است. فریده برای مادرش شعر نوشته بود موقعی که شعر را می‌خواند. همیشه بیشتر به مادرش فکر کرده است. شاید حسی البته هیچ‌وقت نمی‌گفت به کدام خانواده بیشتر تمایل دارم از جواب دادن به این فرار می‌کرد. سعی می‌کرد به هر سه احترام بگذارد و هر سه را دوست داشته باشد ولی به‌هرحال شعر را برای مادرش نوشته بود.

رفقای نقد: اگر ایرانی بود یک خانواده را انتخاب می‌کرد. شاید بزرگ شدن در فضای هلند و آن عقلانیت، او در همه لحظه‌ها با اینکه گریه می‌کرد خودش را جمع می‌کرد می‌گفت منتظر نتیجه آزمایش باشیم.

عطایی: اصلاً واقعاً به قول شما مسئله این نیست کدام خانواده واقعی فریده است. فریده نمی‌آید که شخصی را پیدا کند، می‌آید هویت را پیدا کند. یک بخش ماجرا این‌طور است که ایرانی‌ها چطور هستند خانواده ایرانی چطوری هستند. قطعاً خانواده‌ای که فریده را سر راه گذاشتند با اختلاف کمی شبیه همین خانواده‌ها هستند به دلیل بحران مجبور شدند بچه را سر راه بگذارند. فریده هم این‌طوری بود حتی خودش در پایان‌بندی فیلم اشاره می‌کند که خودم را پیدا کردم و دنبال خودم بودم. بعد از آزمایشگاه شخصیت زهرا می‌آید و دیالوگ خوبی را می‌گوید که من مثل خواهرت، این برادرت، این پدر و مادرت. یعنی اصلاً فرقی نمی‌کند کدام‌یک از ما خانوادهٔ تو هستیم شما آمدید ما را دیدید و ما با هم یک درد مشترک و یک گمشده داریم.

موسوی: می‌خواهیم به این نکته دقت بیشتری کنید اگر کاراکتر یک دختر ایرانی بود که دنبال پدر و مادرش می‌گشت فقط سؤال این می‌بود که چه کسی می‌تواند پدر و مادرش باشد و فقط دلش می‌خواست پیدا کند پدر و مادرش چه کسانی هستند ولی وقتی تا سرزمین دیگری در این سن و سال می‌آیید فقط این نیست که پدر و مادرم کدام است، فرهنگ و فضا برایش مهم‌تر است.

رفقای نقد: شاید فرق فیلم شما با ماه‌عسل، همین نکته است. سوژه شما قهراً خیلی‌ها را یاد سوژه‌های ماه‌عسل می‌اندازد که آمد خانواده‌اش را پیدا کرد ولی این نکته‌ای که فرمودید و جزء سؤالات من بود و زودتر جواب دهید که مسئله پیدا کردن خانواده‌ها نیست و از آن فراتر می‌رود و عمیق‌تر می‌شود. یعنی در بند این نبود که دقیقاً مسئلهٔ ژنتیک به کدام خانواده می‌رسانَد.

موسوی: دقیقاً جوابش این است که خانوادهٔ من هم یک افرادی هستند با این فرهنگ و فضا و من از این سرزمین آمدم و آن هویت را پیدا می‌کند.

رفقای نقد: در جست‌وجوی فریده که عنوان فیلم است، با این عنوان دچار اعوجاج می‌شوم چون در جست‌وجوگری فریده هستیم یعنی جست‌وجو کننده و شنونده کیست و چیست؟

عطایی: فریده یک وبلاگی به نام فایندینگ فریده (FindingFarideh) داشت. دیدیم این در جست‌وجوی فریده بودن همهٔ این‌ها را دارد. یعنی همین بحثی که الآن کردیم که فریده بیشتر دنبال خودش است بیشتر تا خانواده‌اش. یعنی هم دنبال این است ببیند فریده چه کسی بوده و هم جست‌وجویی را شروع کرده و ما در این فیلم در این جست‌وجو هستیم یعنی ما در دل جست‌وجوی فریده این فیلم را می‌بینیم.

رفقای نقد: این جست‌وجو بیشتر در خانواده‌هاست؟ آیا آن‌‎ها دارند یک فریده‌ای را پیدا می‌کنند؟

عطایی: خیر، این جست‌وجو از طرف فریده است. اگر فریده اقدام نمی‌‎کرد خانواده‌ها شاید دنبال بچه‌شان نمی‌بودند.

موسوی: ابتدا اشاره کنم اسم فریده در شناسنامه «الین فریده» است. اسم فریده در شیرخوارگاه تهران آن زمان اسمش را فریده گذاشتند. وقتی خانواده هلندی می‌آیند فریده را از اینجا می‌گیرند تصمیم می‌گیرند این فریده را نگه دارند اسم هلندی الین فریده می‌گذارند. فریده آن بخش «الین»ش را خوب می‌شناسد ولی آن بخش «فریده»اش برایش ناقص است. این سفر ادیسه‌وار را شروع می‌کند که به بخش دوم برسد و جمله‌ای که در پایان می‌گوید که من «فریده» را در خودم پیدا کردم و حالا شاید الین‌فریده نباشم شاید فریده‌اِلین باشم. پس جست‌وجوکنندهٔ اصلی فریده است و دنبال آن بخش است و آن را پیدا می‌کند.

رفقای نقد: یعنی در فرآیند جست‌وجوگری فریده شریک می‌شویم. یعنی لزوماً من مخاطب در جست‌وجوی فریده نیستم، فریده در جست‌وجوی فریده است و من هم می‌آیم با او در این جست‌وجو شریک و همراه می‌شوم.

رفقای نقد: اصلاً جست‌وجوگری در همه اجزای فیلم انگار هست، فریده، خانواده‌ها، در عنوان، در آن شعری که می‌خواند، در هواپیما، قطار، دوچرخه و چقدر آن شعر خوب است.

عطایی: بله که می‌گوید من یک روز من یک سال سفر کردم، راه خانه‌ام را پیدا کنم ولی خانه آنجایی است قلب آدم باشد.

رفقای نقد: یعنی جزئیات همه این را می‌دهند که در جست‌وجوی فریده است.

رفقای نقد: اولین نمای فریده کجاست؟

عطایی: یک پلانی از حیاط پشتی پربرگ خزان‌زده خانه فریده است که فریده پنجره‌ای را به این حیاط باز می‌کند و اولین بار فریده را در آن پنجره می‌بینیم بعد وارد خانه می‌شویم و در آینه می‌بینیم.

موسوی: ولی کلوز آنجایی که مدنظر شماست اولین جا در آینه است.

رفقای نقد: ولی در پایان فیلم دیگر کلوز نداریم؟

عطایی: آخرین نما، نمایی است که فریده دارد این شعر را می‌خواند ما حرکت می‌کنیم دوربین در مدیوم کلوزش می‌رود بعد در تصویر سی یو اف و بعد به تیتراژ می‌رود.

موسوی: بعد از آن حیاط کلوز فریده را داریم که آن سکانسی که نشستند و سکانس پایانی آواز می‌خوانند.

 

t1

 

رفقای نقد: فریده چقدر در این فرایند عوض شد که بازتاب‌اش در نماهای شماست. الآن که دارید می‌گویید قرینه است. تقارنی است با یک مدیوم کلوزی شروع و با مدیوم کلوزی تقریباً تمام می‌شود.

عطایی: ولی با حس و حال متفاوت.

موسوی: بله. اولین سکانس با آن خزان است و می‌آید با سؤالاتی که دارد. در پایان دارد آنجا را جمع و حیاط را تمیز می‌کند و پاسخ‌هایی که می‌دهد من بخش ایرانی‌ام را شناختم ترس‌هایم تبدیل به قدرت شده و دیدن فریده.

رفقای نقد: نیازی نمی‌دیدید کمی با او در زندگی‌‌اش ادامه دهید؟ چون ظاهراً آدم خیلی اکتیو، بشاش و فعالی بود. یک بخش‌اش هم در نوجوانی مورد آزار کلامی قرار گرفته بود.

موسوی: بیشتر به خاطر تفاوت ظاهر و قیافه.

رفقای نقد: ولی در سنی که ما او را دیدیم ظاهراً بشاش بود، همه‌چیز درونی بود.

موسوی: شما می‌بینید فریده هر جا گریه می‌کند بعدش می‌خندد این کاراکتر فریده بود. یعنی آدمی که نمی‌توانید بگویید بشاش است هر دو را با هم دارد بعد از خنده گریه، بعد از گریه خنده است. اشاره‌ای که به اسمش کردیم الین فریده، این دوگانگی این شخصیت است. انگار یک الینی می‌خندد یک فریده‌ای گریه می‌کند که در پایان فیلم فریده می‌چربد.

رفقای نقد: تا آنجایی هم که دیدیم فریده آرام شده است.

عطایی: این سفر خیلی به او کمک کرد و الآن خیلی زندگی آرام‌تری دارد.

موسوی: من در نمایش اول فیلم چون با شش‌دانگِ حواس دارید می‌بینید مخاطب قرار است چه کار کند، خیلی برایم جالب بود، چون می‌دیدم در یک سکانس یک آدمی دارد گریه می‌کند و کناری‌اش می‌خندد. یعنی احساس می‌کردم آن اتفاق شده، آن اتفاقی که کاراکتر ما دارد و فیلم دارد می‌گوید برای مخاطب دارد رخ می‌دهد. یعنی آنجایی که مادر می‌گوید، برایم گریه دارد آنجایی که در آزمایشگاه طیبه به فریده می‌گوید کاش تو مال من باشی، یک عده گریه می‌کنند و برخی‌ها می‌خندند البته علت آن خنده را نمی‌فهمیدم، ولی بعداً که از آن فاصله گرفتم برایم جالب بود.

عطایی: خیلی زیاد آدم‌ها می‌گویند ما هم می‌خندیدیم هم گریه می‌کردیم؛ یعنی هم‌زمان که می‌خندیدیم گریه می‌کردیم و این اتفاق خیلی مهمی است که توانسته منتقل شود و باعث خوشحالی ما بود.

رفقای نقد: شانسی که شما آوردید این سه خانواده به‌خصوص آن حاج‌خانم که می‌گوید بگذارید آن حاج‌آقا را ببینم که روبوسی کرد، دیالوگ خیلی خوب بود. به بخت و اقبال شما بوده که همچین کاراکتری بود.

رفقای نقد: یک مشکلی که من داشتم سکانس حرم، فکر می‌کنم هم فریده، دوربین و هم کارگردانی ماجرا یک مقدار بلاتکلیف و ماجرا گنگ است. هر چه سعی کردم درکش کنم حس متعین آن آدم در آن موقعیت را نمی‌توانستم بفهمم.

موسوی: خیلی خوشحالم این سؤال را پرسیدید، چون هیچ‌وقت در هیچ مصاحبه‌ای کسی در مورد سکانس حرم نپرسیده بود و به نظرم خیلی مهم است در مورد این سکانس صحبت شود. متأسفانه، ما یک کاراکتری داریم 40 سال یک قصه‌ای را برای خود آورده است الآن برایش مهم است وارد این فضا شود و ببینید این کجا بوده، اصلاً این فضایی که شما را در یکجا معنوی و مذهبی گذاشتند حال این چیست؟ و ما همه امیدمان به این بود که این قرار است چه کار کند. این حس به‌محض ورود به حرم که یک خانم‌هایی دم درب ایستادند و به‌ظاهر شما و اینکه چه لباسی پوشید، چرا لاک دارید، حجابتان فلان است، شروع به شکسته شدن و خراب شدن کرد.

عطایی: عوامل بیرونی خیلی داشت.

موسوی: باید مجوز می‌داشتیم که با این آدم در حرم برویم حالا با این مواجه می‌شوید که نمی‌توانید، با اینکه مجوز داریم باید برویم از طبقه دوم حرم فیلم‌برداری کنیم، باز نتوانستیم در حرم برویم. ولی در حرم که با فریده بدون دوربین رفتیم، یک آدمی بااین‌حال، با یکسری آدم‌هایی مواجه می‌شود که این‌ها پر به دست، دنبال این هستند که گردن یا موهایتان در بخش زنانه بیرون است و خیلی برای ما سنگین و غم‌انگیز بود.

عطایی: ولی اصولاً جای آن سکانس برای ما خیلی مهم است.

رفقای نقد: بله دیگر، چون در حرم او را رها کردند.

عطایی: بله جای ویژه‌ای است. فریده همیشه این را در ذهنش داشت می‌رفت در اینترنت عکس‌های آنجا را نگاه می‌کرد و اینکه حرم امام رضا کجاست که مرا آنجا گذاشتند و چرا اصلاً آنجا گذاشتند چرا کنار خیابان نگذاشتند. بخشی از این جواب را در گفت‌وگویی که با خانواده‌ها می‌کند می‌گیرد که از نظر آن‌ها حرم جای امنی داشته، نگهبان داشته، از آنجا بچه‌ها را جمع می‌کردند شیرخوارگاه می‌بردند. خیلی مطمئن‌تر بودند که یکی به داد این در حرم می‌رسد، ولی دقیقاً مسئله این بود که ما در حرم می‌خواستیم مواجهه را نشان دهیم بدون دیالوگ و حرفی و این کار را کردیم، منتهی حس و حالش به هم خورد.

موسوی: ما در کارگردانی علاقه داشتیم حس فریده را اصلاً خراب نکنیم؛ یعنی یک مقدار با فاصله‌تر شویم از او سؤالی نپرسیم ولی عوامل بیرونی دخالت کرد.

رفقای نقد: هم در ورود به حرم هم در جاهای دیگر. این لانگ شات چیست؟ چرا این‌قدر فاصله گرفتید؟ یعنی آن لانگ شات در آن قسمت فیلم چیزی به ما نمی‌دهد فقط آرام‌آرام یک موسیقی می‌آید که اشتباه است. من گفتم الآن می‌خواهد «آمدم ای شاه پناهم بده» را بگذارد و دل‌ها را مشهد ببرد! درحالی‌که اصلاً آن صحنه به نظرم نباید هیچ احساسی برمی‌انگیخت، چون خود فریده نسبت به آنجا چه احساسی، درست است شما منتظر احساس او بودید.

موسوی: کمی از نقد شما را می‌پذیرم، چون برای شما توضیح دادم چه اتفاقی افتاد. اگر در لانگ شاتیم چون پایین را به ما اجازه ندادند. حتی آن تصاویری که ما پایین گرفتیم با موبایل گرفتیم بعداً در اصلاح رنگ و نور این‌ها را به هم نزدیک کردیم. این برای ما در آن سکانس مرگبار بود. ما واقعاً فکر می‌کردیم حس اولیه‌ای که فریده وارد حرم می‌شود آن مهم است. دوباره بروید درست کنیم و بگیریم مستند نیست و مجبور بودیم از بالا بگیریم.

رفقای نقد: بله ولی آیا موسیقی بوده که در شبیه‌سازی این حرم به‌عنوان یک جای مقدس با جایی که خودش در هلند مقدس می‌دانسته و با آنجا زیست داشته، قاعدتاً باید این فکر را داشته باشد.

موسوی: البته نگاه ما این نبود که الآن فضایی از اینجا درمی‌آوریم که خیلی جای مقدسی است مثلاً اگر دقت کرده باشید اول به جای اینکه سراغ حرم امام رضا بروند اول یک گنبد نشان می‌دهند چون گنبدی نمی‌بینید. یعنی فضای حتی برف و بارانی که آن لحظه گرفته بود اتفاق افتاده بود یک حال معنوی می‌دهد.

رفقای نقد: یعنی شما به درستی گنبد را نگذاشتید.

موسوی: بله و آن لانگ شاتی که بود کار دیگری نمی‌شد. کلاً نمی‌توانستیم این در فیلم نباشد.

عطایی: از طرفی معرفی این لوکیشن بخشی بود که باید اتفاق می‌افتاد که اینجا یک جای عظیمی است.

رفقای نقد: بیشتر برای مخاطب غیر ایرانی است.

رفقای نقد: خود فریده داخل حرم چه کار کرد؟ ضریح را دیدید؟

موسوی: وقتی داخل رفتیم فضا برای فریده خیلی جالب بود. این‌قدر با تعجب به زنان آنجا نگاه می‌کرد. این خیلی مهم بود در فیلم بیاید، چون هر کدام از آن زن‌ها، مادر یکی از همان زن‌ها بود. به زن‌ها نگاه می‌کرد یک خانمی شروع کرد به فارسی حرف زدن با او و فریده با انگلیسی با او حرف زد. حرف هم را نمی‌فهمیدند ولی خیلی جذاب بود، ولی همان خانم‌های خادم حسش را خراب کردند.

عطایی: ما سعی کردیم با تمهیدات دیگر این را جبران کنیم.

رفقای نقد: احتمالاً زمان‌بندی‌اش هم بیشتر می‌شد.

موسوی: فضا جذاب‌تر می‌شد همان‌طور که بود.

عطایی: همان‌طور که مستند چیزهای خوبی را یک‌دفعه به شما می‌دهد همان جوری در واقعیت یک چیزهایی را از شما می‌گیرد. یک‌دفعه حسرت چیزهایی را می‌خورید که کاش می‌شد ولی نشد.

رفقای نقد: فکر می‌کنم خودآگاهانه وارد مقولهٔ دین و آیا تغییری کرده است، آدم که تغییری نکرده شما هم که اصراری نداشتید و شما هم می‌خواستید بیرون از این قضیه باشید.

موسوی: چون برایش مسئله نبود.

رفقای نقد: اصلاً دینش چه بود؟ چون گفت دین ندارم.

موسوی: دین ندارد. این را در فیلم می‌گوید.

رفقای نقد: پدر و مادر مسیحی بودند؟

موسوی: فکر کنم لائیک هستند و دینی ندارند و کلیسا نمی‌روند. کمی با ترس می‌گوید دین ندارم، بعد آن‌ها می‌گویند ان‌شاءالله بعداً اعتقاد پیدا می‌کنید. بخش دین فریده در فیلم همان یوگا و فضای معنویت این تیپی است بودا. بعد هم ترکیبی از همه‌چیزها را دارد. از آنجا بودا دارد یک اعتقادهای این‌طوری در فیلم است ولی دین به آن معنایی که مدنظر ماست ندارد.

رفقای نقد: شما هم قصد اخلال بیش از این در این زمینه را ندارید.

موسوی: خیر قطعاً.

رفقای نقد: مدنظر جست‌وجوگری است.

موسوی: دنبالش نبود از اول.

رفقای نقد: فاز جست‎‌وجوگری‌اش با این فاز نمی‌خورد.

رفقای نقد: او دنبال ریشه‌هایش بوده که برگردد!

موسوی: اگر ما احساس می‌کردیم برایش سؤال است فضا را برایش ایجاد می‌کردیم ولی اصلاً برایش سؤال نبود.

رفقای نقد: در مطالعاتش در مورد ایران، حتماً به این برخورد کرده بود ولی شاید از آن گذشته بود و گفته بود انتخاب من همین است دیگری تغییر نمی‌کنم. این شخصیت فریده را عجیب‌وغریب می‌کند. شما دین که ندارید مثلاً یک همچین تغییر بزرگی در زندگی شماست، پدر و مادرت بر دینی در کشوری بودند، این یعنی هیچ، هیچ تغییری به این لحاظ در زندگی‌اش تکان نخورده است.

عطایی: از قضا حالا فریده متعلق به کشور مذهبی است کشوری که دین در آن نقش پررنگی دارد اگر در کشور دیگری هم به دنیا می‌آمد، مثلاً متعلق به کشور اروپایی یا هر جای دیگری بود باز دغدغه هویت را داشت؛ یعنی مسئله دین مسئله‌ای نیست که در راستای هویت بخواهد نقش جدی را ایفا کند، چون قرار نبود فریده دنبال دینش برود، قرار بود دنبال خانواده‌اش برود.

عطایی: برای فریده مهم بود اینجا را ببیند. حتی در دفترچه‌هایی که درست کرده بود به خانواده‌ها بدهد خودش عکس حرم را گذاشته بود و گفته بود من اینجا رها شدم برایش مهم بود. ما هم با همین رویکرد، چون خودش از روز اولی که وارد مشهد شدیم دوست داشت حرم را ببیند ولی به خطر مجوز به تأخیر می‌انداختیم که اولین مواجهش را داشته باشیم. ولی آن چیزی که در مورد غلط‌انداز بودن می‌گویید بله، در آن سکانس ممکن است این حس به تماشاگر دست بدهد ولی بعد می‌فهمد این‌طوری نیست؛ یعنی فیلم که جلوتر می‌رود می‌فهمد قرار نیست فیلم به آن سمت برود.

رفقای نقد: نکته‌ای که با بچه‌ها به آن رسیدیم اینکه خیلی نزدیک به سینمای برسون می‌کند. گوینده‌ی گفتار متن می‌گوید بعد تصویر را به ما می‌دهد که خودتان هم گفتید می‌خواستید زمان کمتر شود و تایم آن‌قدر نداشتید. به این فکر کرده بودید؟

رفقای نقد: در واقع حجم زیادی از اطلاعات درباره قصه را در گفتار متن می‌شنویم فقط آدم را در موقعیت و چگونگی مواجهی تجربه می‌کنیم که خیلی تمهید خوبی است.

رفقای نقد: قصه را کوتاه و سرراست، «چه» را به ما می‌دهید.

رفقای نقد: چگونگی آن را در موقعیت می‌دهید.

موسوی: این صحبتی که اول کردیم که در دراماتوژی قصه می‌افتد، چون مثلاً فرض کنید ماجرایی که این آدم در حرم بوده، می‌توانیم این را اول فیلم بگوییم. ولی زمانی که مخاطب هنوز دنبال این نیست که یک اطلاعاتی را بداند بدترین موقع است که بخواهید اطلاعات دهید. ولی وقتی‌که قصه را رفتید الآن در مشهد هستید دارید به سمت حرم می‌روید آنجا باید بگویید من 6 ماهه بودم مرا در حرم گذاشتم. حرم چیست؟ به‌خصوص ما همه‌جا به بیننده خارجی و ایرانی فکر می‌کردیم. حالا حرم کجاست؟ این فضاست.

عطایی: در پخش اطلاعات، بخشی بود که هم در تدوین هم در فیلم‌نامه لحاظ شده بود. ما می‌دانستیم همهٔ این‌‎ها را نباید اول گفت چون اولاً خسته‌کننده می‌شود و بعد یک چیزهایی باید برای پارت بعدی بماند و خرد خرد این اطلاعات را به تماشاگر بدهیم. اول می‌فهمیم این ایرانی است بعد می‌فهمیم سرراهی بود، بعد می‌فهمیم در مشهد، بعد در حرم بوده، یعنی پله‌پله تماشاگر می‌فهمد. این چیزی است که دراماتوژی است.

رفقای نقد: و حجم زیادی در گفتار متن این اطلاعات است.

عطایی: چون راوی فریده است و بخش زیادی از ماجراها در گذشته رخ داده و این چالشی در این فیلم بود. ما باید اطلاعاتی را از گذشته می‌دادیم و در زمان حال نمونه عینی نداشت و باید در گفتار متن می‌آمد. سعی کردیم به شکلی تنظیم کنیم که در تمام فیلم پخش شود.

رفقای نقد: سؤال آخرم را بپرسم، اگر این سه خانواده از اساس پیدا نمی‌شد فیلم شما ساخته می‌شد؟ اگر ساخته می‌شد مسیر چطور می‌شد؟

رفقای نقد: یک خانواده را که قبلش خبر داشتید.

عطایی: دقیقاً مسئله همین است، زمانی که با فریده آشنا شدیم خانواده پیدا شده بود.

رفقای نقد: با یک خانواده چنین فیلم خوبی نمی‌داد.

موسوی: این‌ها همان چیز فیلم است که تصمیم می‌گیرید یک فیلمی را بسازید مجموعه‎‌ای از این‌هاست.

رفقای نقد: شما با یک خانواده شروع کردید.

موسوی: بله.

عطایی: ما در روزهای اول فیلم که روی فیلم‌نامه کار می‌کردیم نمی‌دانستیم قصه باید در یک خانواده بگذرد یا باید خانواده‌های دیگر هم باشند. حتی موقعی که سه تا خانواده بودند داشتیم تصمیم می‌گرفتیم با سه تا برویم یا یکی را انتخاب کنیم. بعد دیدیم این‌ها کنار هم می‌توانند یک کلیت بهتری بدهند، چون هر کدام یک قصه خاصی داشتند. همان‌طور که اشاره شد یک پدر، یک مادر و یک خواهر و برادر بود که مجموع یک خانواده را تشکیل می‌دادند و ترکیب خوبی بود.

موسوی: در تدوین مستند نمی‌توانید فیلمتان را به هیچ تدوینگری بسپارید. یعنی کارگردانی از قبل فیلم‌برداری پیش‌تولید شروع می‌شد تا لحظه آخرِ آخر. در تدوین یک سکانس هم نیست که بدون حضور ما کار شده باشد، چون کار شما در زمان تدوین هم ادامه دارد.

عطایی: از طرفی در واقعیت ما یک شکل و چیدمانی آنجا لحاظ کردیم که اول این خانواده بیاید و بعد این. در واقعیت هم همین است؛ یعنی جواب هر خانواده‌ای را به خودشان می‌گویند و جلوی بقیه اعلام نمی‌کنند، چون سه آزمایش متفاوت است. همان‌طور که شما آزمایش می‌دهید جوابش را جلوی بقیه نمی‌گویند.

رفقای نقد: این به تعلیق کمک کرد.

عطایی: این بخشی است که موافق آن پلان‌ها بودیم که ما در تعقیب فریده هستیم، چون ساختار فیلم این است. فیلمی است که دارد فریده را دنبال می‌کند ببیند چه می‌شود و آن فالوشات‌ها در این ساختار می‌گنجد.

موسوی: یک حال POV یک آدمی را دارد.

عطایی: که ما روبه‌رو و جلوتر از فریده نبودیم ما پشت سر و همراه فریده بودیم و نیاز داشتیم این تغییر در فیلم باشد.

رفقای نقد: جمع‌بندی خودم را درباره فیلم بگویم. به نظرم فیلم از جهت وحدت روایی یعنی انسجام جزئیات و اجزای فیلم و تمایل و توفیقش در قصه‌گویی خیلی اتفاق ویژه‌ای است لااقل در فیلم‌هایی که الآن روی پرده است.

رفقای نقد: هم خندیدیم هم گریه کردیم.

رفقای نقد: واقعاً به شما تبریک می‌گویم. مدت‌ها بود در سینما و تئاتر چنین چیزی نبود.

عطایی: امیدوارم همین استقبالی که تا الآن خوب بوده، به کمک شما اطلاع‌رسانی بیشتر شود چون همه رسانه ما همین‌هایی هستند که فیلم را می‌بینند. تبلیغات ما صرفاً محدود می‌شود به شبکه‌های اجتماعی و تبلیغات فردی، هزینه و بودجه تبلیغات گسترده را نداریم. با این نسبت فکر می‌کنم استقبال تا الآن خوب بوده، امیدوارم نکته روشنی باشد تا فیلم‌های مستند دیگر بتوانند رنگ پرده سینماها را ببینند.

 

 

* مصاحبه‌کنندگان : سجاد نوروزی، فردین آریش و محمد بختیاری. متن کامل این مصاحبه پیش‌تر در رفقای نقد منتشر شده بود. به مناسبت برگزیده شدن این فیلم به عنوان نمایندهٔ ایران در اسکار ۲۰۲۰ ویراست کوتاه‌تری از آن مصاحبه را دوباره در اختیار مخاطبان قرار داده‌ایم.

 
  • رفقا نقد

پروا

رفقا نقد | شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۰۲ ب.ظ

پروا


نقد به وقت شام

میثم امیری


این را می‌پذیرم که حاتمی‌کیا توانسته است تا حد کمی پژوهش‌های خود درباره داعش را به سینما دربیاورد و به مخاطب نشان دهد. ولی بین نحوه حضور ایران در سوریه و تبیین نحله‌های مختلف اسلام سلفی تندروی آدم‌کش فاصله وجود دارد. حاتمی‌کیا در ترسیم دومی کمی توفیق داشته است و به خصوص توانسته است یک شیخ سلفی سنتی -چرا سعدی؟- را که به پیمانش وفادار است شخصیت‌پردازی کند. ولی ما حاتمی‌کیا را با قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌های ایرانی‌اش می‌شناختیم و با تردید‌ها و فکرها و خیالات‌شان. حاتمی‌کیا را با بی‌پروایی‌‌اش می‌شناختیم و گاهی پروازش. دیده‌بانِ عزیز ما، مهاجرِ ما و حتّی سعیدِ از کرخه تا راین این‌جایی بوده‌اند و قابل معرّفی به جهان مسلمان‌ها و بعد جهانیانی که سینمای انسانی می‌فهمند و قهرمان‌هایش را می‌شناسند. فیلم‌های بدِ حاتمی‌کیا هم از «ایرانی» سخن می‌گفت و به احوال‌پرسی! از آنان بسنده نمی‌کرد. در به وقت شام اتفاق عجیبی می‌افتد. آن قهرمان‌های پر سوز و گداز ایرانی الفاتحه می‌شوند و حاتمی‌کیا در نشان دادن رابطه بین پدر و پسر هم درمی‌ماند؛ نه دلیل تردیدهای پسر روشن است، نه دلیل تغییر تصمیمش. این که حاتمی‌کیا نمی‌تواند «ایرانی» نشان بدهد نکته‌ای فرعی یا پیش‌پا افتاده نیست. پدر گیج -درون‌گرا؟- و فاقد عنصرهای شخصیتی است. پسر هم نهایتا تیپ خلبانی است که می‌تواند بپرد با یکی دو ضجه -از ترس یا از ناتوانی؟- و گنگیِ بیش از حد. پدر و پسر ناتوان در ارتباط هستند و ناتوان در بیان تصمیم‌های‌شان. سرد و بی‌روحند؛ اتوماتیک کارها را انجام می‌دهند؛ نه از روی حس یا دغدغه. صحنه‌های هیجانی مثل تیک‌آف خلبان در برابر حمله مدمکس‌وارِ داعشی‌ها اکشن‌محور است. گویا خلبان به مثابه بازیکنی در بازی‌های رایانه‌ای می‌خواهد در وسط میدان رقابت بر رقیبش غلبه کند. عرصه جنگ به میزانسن یک بازی رایانه‌ای در صحنه تیک‌آف بدل می‌شود.

حاتمی‌کیا البته هنوز می‌تواند کات‌های هوشمندانه‌ای بزند تا اثرش معرفِ پیروزی تکنولوژی بر انسانیت در سینما نباشد، ولی خطای بزرگ او این است که خود را از فکر کردن و پرداختن به «ایرانی» معاف و اگر خوش‌بین باشیم باید بگوییم نگاه «ایرانی» به ماجرا را فراموش کرده است. هر چند سکانس نیمه‌سوبجکتیو سربریدن به همراه تصویر از بالا -از نگاه کی؟- و «بچه شیر داعش» به ما اجازه خوش‌بینی نمی‌دهد. دوربین حاتمی‌کیا در شاه‌پلانِ این سکانس هیچ حسِّ منفی نسبت به داعش ندارد. داعشی با صورتی مهربان و لبخندی دلسوزانه و نگاهی سمپاتیک به دوربین نزدیک می‌شود. دوربین هم‌دلانه نمای بسته صورت داعشی سرخ‌رنگ را به ما نشان می‌دهد. داعشی مثل فرنگیِ شیرین‌زبانی که تازه زبان ما ایرانیان را آموخته است رو به دوربین -رو به ما- می‌گوید: «چیطوری ایرانی؟» این به یادماندنی‌ترین پلان فیلم است و بدترینِ آن. کارکرد این پلان در تیزر فیلم از خود فیلم بدتر است؛ داعشی رو به دوربین نگاه می‌کند، گوینده می‌گوید «به وقت شام فیلمی از ابراهیم حاتمی‌کیا» و صدا اکو می‌شود، هم‌زمان با اکوی نام حاتمی‌کیا، جمله رییس «شکّربیانِ» داعشی به گوش می‌رسد. «بلبل عاشق» ما -حاتمی‌کیا- را چه شده است؟

برخی بر این باورند که این فیلم حاتمی‌کیا کارکردِ تبلیغاتی مناسبی در سینمای جهان خواهد داشت از برای حضور ایران در سوریه. همه واژه‌های این جمله درست است جز یک واژه؛‌ آن هم ایران. باید پرسید کدام ایران وقتی ایران و ایرانی در فیلم ساخته نمی‌شود؟ اگر فیلمی این‌جایی نباشد، چگونه می‌تواند جهانی باشد؟‌

با این همه تفاوت بسیار است بین حاتمی‌کیا و کمپانی پول‌پخش‌کن انقلابی‌نما که هویتی از خود ندارد و نوشتن از آن کمپانی به طور محدود سودی نخواهد داشت، امّا درباره «نعره مستانه» سپاه پاسداران در میدان هنر به زودی خواهم نوشت؛ موردِ «پایتخت».


  • رفقا نقد

فرهادی فروشنده

رفقا نقد | شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۲۰ ق.ظ

فرهادیِ فروشنده

دربارۀ چیستانِ «فروشنده»

نویسنده‌ها: میثم امیری، سجّاد نوروزی

 

فیلم آقای فرهادی چیست؟

چراغ‌ها که خاموش می‌شود، اوّل نامِ شرکتِ ممنتو را می‌بینیم؛ از همین‌جا تا انتها، فیلمِ دو ساعتۀ فرهادی، فرنگ‌دوست، سیاه‌کار، آشفته، هفت‌خط و رذل است.

صحنه‌های نخست

بعد از تیتراژ، صحنه رخت‌ِ خواب نمایش -که سخت در اثر کسل‌کننده است- با رختِ خوابِ خانۀ زن و شوهرِ جوان هم‌بسامد نشان داده می‌شود تا مخاطب همان جور که به فروشندۀ فرهادی نظر دارد، به تئاتری که از روی متنِ آرتور میلر ساخته شده نیز توجّه نشان دهد. تختِ خواب در هر دو مدیوم، تئاتر و فیلم، بی‌کارکرد است. هیچ قصّه‌ای را جلو نمی‌برد، بیش از آن که از توانایی جنسی خبر دهد، ناخودآگاه، به ناتوانی جنسی اِشعار دارد. (به یاد بیاورید رعنا را که دوست داشت روی تختِ خواب تنها بخوابد و تا پایان فیلم، هیچ نشانه‌ای بر وجودِ -تنها وجود، خوب و بدش به کنار- رابطۀ جنسی بین او و همسرش دیده نمی‌شود.) تختِ خواب نمی‌تواند راویِ فیلم باشد، در حدِ دکور باقی می‌ماند. فیلم با تختِ خواب -که اندکی هم به‌هم‌ریخته است- آغاز می‌شود و به «ظاهر» به روایتِ جنسیِ در فیلم نشانی می‌دهد؛ امّا اساساً چنین روایتی در کار نیست و وقتی فیلم‌ساز در روایت ناتوان باشد، همۀ این اشیاء از موبایل تا تختِ خواب بلای جانِ فیلم می‌شوند و بی‌مصرف بودن‌شان به چشم می‌آید.

فصلِ ریزش: ریزشِ ساختمان

شروعِ فیلم، هیاهو و ترس دارد. دوربین روی دست می‌رود که به نظر برای بحران انتخاب شده است، ولی کدام بحران؟ همسایه‌ها فریاد می‌زنند ساختمان دارد خراب می‌شود. عماد و رعنا مثل همه دست‌پاچه می‌گریزند. ما کات نمی‌بینیم. برداشت یک‌باره تا انتهای سکانس ادامه می‌یابد. بعداً در خود فیلم معلوم می‌شود که ادعای همسایه‌ها که داد و هوار زیادی در آن بود، دروغ بوده است. این ساختمان هرگز در قصه خراب نمی‌شود. معلوم نیست هیاهوی همسایه‌ها برای چیست؛ این جاروجنجال بیش‌تر الم‌شنگۀ فیلم‌ساز است برای فریب مخاطب تا ترس از ریزش. اما در قصۀ فیلم، ساختمان در آستانه‌ی فرو ریختن نیست. دستِ‌کم اضطراری در کار نیست. در فیلم، مخاطب سه هفته بعد از شبِ تخلیه را می‌بیند؛ ساختمان پا بر جاست. پس فیلم‌ساز به یک سکانسِ غافل‌گیر کننده و نفَس‌گیر نیاز داشته است؛ چه چیزی بهتر از بند کردن به این ساختمان. دوربین فصل افتتاحیه همراه با عماد در پی یافتن علت خرابی ساختمان، از پنجره‌ی اتاق همسایه‌ی افلیج به پایین خم می‌شود. (دوربین و مدیر فیلم‌برداری در این فیلم، یک دور همۀ نرمش‌های بدنی را انجام داده‌اند!) یک بیل مکانیکی دارد برای فونداسیون مِلکِ همسایه، گودبرداری می‌کند. و مثلاً این گودبرداری باعث کج‌شدن ساختمان عماد و رعنا شده است. این سکانس که به هر ذهنی با هوشِ متوسط، کنایه‌اش را وارد می‌کند، به مذاق اهلِ کَن و همسایه‌های نانجیب ایرانِ ما زیادی خوش آمده است.

عماد، معلّم است

در سکانسِ کلاس درس، عماد که معلّم ادبیات هنرستان است به سوالاتِ باربط و بی‌ربطِ بچه‌ها پاسخ می‌دهد. در این میان، یک دیالوگ کلیدی یافت می‌شود؛ او خود را این گونه معرفی می‌کند: آدم «به مرور» گاو می‌شود. با تأکید روی «به‌ مرور». یعنی گذر زمان. تقصیر زمان است یا تقصیر آدم؟ چه می‌دانیم؟ مزه‌پرانیِ دانش‌آموزان هم در حد همان مزه‌پرانی است. مخاطب راهی طولانی‌ برای تحمل فیلم در پیش دارد. بهترین زنگِ تفریح برای تماشاگر فیلم، همین کلاس درس عماد است.

عماد، بازیگرِ تئاتر است

اگر اصغر فرهادی در فروشنده جدی است، باید کمی پای این بخش «مهم» بایستیم؛ آن هم بخشی از نمایش است که عماد (فروشنده‌ی درون نمایش) احتمالاً از این احتمالاًها زیاد خواهید دید- مشغول عمل غیراخلاقی با یک زن فاحشه در حمام بوده است که «بیف» سرمی‌رسد و فروشنده مشغول ظاهرسازی می‌شود. فروشنده در نمایش، مردی پیر است و کمتر کسی این انتظار را دارد که او هم آره... مثلاً  از قبل -قبل از نمایش، نوشتۀ میلر را به عنوان پیش‌نیاز پاس کرده‌ایم- می‌دانیم که فروشنده، مردی شکست خورده است و حالا شاید با سبک‌سری در عهد میان‌سالی قصد جبران شکست دارد. در نمایشِ درون فیلم، مردی میان‌سال به همسرش خیانت می‌کند و با یک فاحشه رابطه دارد. فاحشه هم بی‌لباس! به صحنه می‌آید و قول جوراب را یادآوری می‌کند. بازیگر بیف به صنم (مینا ساداتی) در حالی‌که مانتوی قرمز پوشیده -ولی در منطق ارشاد ایران مثلا برهنه است- می‌خندد. به بازیگر زن برمی‌خورد. عصبانی می‌شود و دستِ کودکش را می‌گیرد تا صحنه را ترک کند که نمی‌کند. راستی کودک از کجا می‌فهمد که مادرش دارد نمایش بازی می‌کند و واقعاً فاحشه نیست؟ (فیلم‌ساز که برای این درک‌ها اهمیّتی قائل نیست، ولی توصیه می‌شود بازیگرهای خانم، هیچ‌گاه سرِ چنین نقش‌هایی فرزندان‌شان را که قدرت تمییز نقشِ فاحشه از خودِ فاحشه را ندارند، همراه نبرند.) هیچ‌کس با صنم همدلی نمی‌کند. او می‌گوید: «به صرف این‌که لباس فاحشه به تنم است، حق نداری به من بخندی.» بازیگر بیف با رعنا نجوا می‌کند و موقعیت کمیک مینا ساداتی را بازگو. رعنا و بازیگر بیف هم می‌خندند.

معرفی خانه‌ی جدیدِ موقت

بابک در حین معرفی خانه‌اش در مورد دو نفره ماندن رعنا و عماد نظر می‌دهد، ولی نظر عماد این است که «شاید شدیم سه تا». بابک رو به رعنا می‌گوید: «رعنا!...خبری هست؟!» آیا بابک میان‌سال و آدمِ مثلاً کار راه‌انداز و باحالِ قصه (و در ادامه، پاانداز!)، رابطه‌ای تا این حد صمیمانه با رعنا دارد؟ (بابک مرد فاسقی است که شدیداً پایش توی فسادش گیر است. مستأجر قبلی هم آشنای خودش بوده که بعداً فاحشه‌ی اسم و رسم‌داری می‌شود.)

عماد در پشتِ بام خانه می‌گوید: «دلم می‌خواست با لودر شهر را خراب کنم و از نو بسازم.» بابک در جواب درمی‌آید: «همه‌ی این‌ها را خراب کرده‌اند و از نو ساخته‌اند که این از آب درآمده.» متلک؟!

 Oh la la!

چه قدر سیاسی! چه‌قدر شجاعانه! به آقای فرهادی «نمی‌آید». این کشور همان است که اصغر فرهادی از تویش درآمد و به لطف وضعیت جهانی و تحریمش، نانی به کیسه برد از کن و اسکار. او هم به این کشورِ مظلوم امّا سربلند متلک بار می‌کند.

شمارۀ زن ناپیدا را با تلفن رعنا می‌گیرند. یک اتصال. از لحن پیغام زن فاحشه این طور فهم می‌شود که رابطه‌ای بین بابک و آن زن در میان بوده است. راستی چرا آن زن را ما نمی‌بینیم؟ فرهادی نمی‌گذارد. چه غیرتی!

ترانه‌ی مبتذل علی عظیمی برای جمع نواخته و خوانده می‌شود. ترانه سکسی و مبتذل (آمیخته به واژه‌های اِف‌دار) است. همه با هم می‌خوانند. عماد هم برای مخاطب خودش در جمع می‌خواند: زنهار.. باد می‌شم می‌رم تو موهات... رعنا هم محقّرانه و دور از شأن یک زنِ ایرانی جواب می‌دهد: «بنز می‌شم، می‌رم زیرِ پات.» (بازیگری که فمینیزم روی دستش تتو می‌کند، چطور حاضر شده این فیلم‌نامه را بپذیرد و این بندِ ارتجاعی را بخواند.) خاک بر سر «طفلکی» عماد که کس دیگری باد می‌شود و می‌رود در موهای ناموس‌اش. ناموس؟!

جمع‌بندی تا این‌جای فیلم: نیم‌ساعت فریبکاری

فروشنده مانند جدایی نادر از سیمین -که در دقایقِ اوّلیه‌اش فریب‌کارانه چند اتّفاق در فیلم گنجانده که هیچ‌کدام اتّفاق اصلی فیلم نبود- با چند اتّفاق به ظاهر «مهم» و «مؤثر» آغاز می‌شود، ولی هیچ‌کدام داستانِ فیلم نیست و فیلم‌ساز با این فریبکاری در روایت، مخاطب را سرِ کار می‌گذارد. (دوربین هم در این فیلم، سرِ کاری و بی‌خود روی دست است؛ احتمالا دوربینِ ساکتِ «گذشته» به فیلم‌ساز نساخته است.) یکی از همین سرِ کاری‌ها در ابتدای فیلم، دعوایی است که در تئاتر بین بازیگرِ نقشِ فاحشه و یکی از بازیگران درمی‌گیرد؛ با توجه به بازیگرِ نقشِ فاحشه، یعنی صنم، مخاطب حس می‌کند همین مسأله گره اصلی فیلم است. این در حالی است که این دعوا در ادامه پیگیری نمی‌شود؛ می‌توانست این تنش هرگز نباشد و خانم ساداتی هم این نقش را نپذیرد. (همان طور که بازیگر به نورِ زرد و فیلمِ «مقدّس» نمی‌خورد، به نقشِ فاحشه در «نمایشِ این فیلم!» هم نمی‌آید.) فرهادی در این فیلم به شکلِ سادیستی علاقه دارد همۀ اطلاعات را با تنش و دعوا به مخاطب برساند. مثلا صحنۀ ملتهبِ سقوطِ ساختمان در ابتدای فیلم، تأثیرِ زیادی در فیلم ندارد؛ چون خانه عوض کردن در این روزها به هزار و یک دلیل صورت می‌گیرد و سقوطِ ساختمان مانند انفجارِ بمبِ اتم، هر دو از دلایل نادر هستند. ولی فرهادی با دوربینِ قلّابی و چرخان و مثلا «ملتهب»، وقت تلف می‌کند تا به ما بقبولاند که این زن و شوهر می‌خواهند خانه‌شان را تغییر بدهند؛ نیازی به این پیش‌زمینه عظیمِ «دراماتیک» نبود؛ آدم که برای کلاه آوردن، سر نمی‌آورد. این التهابِ کاذب یا بهتر است بگوییم سیاه‌کاری فیلم‌ساز ادامه می‌یابد: تنشِ قلّابی بعدی که مخاطب را سرِ کار می‌گذارد، مسأله دعوای زنِ فاحشه است با رعنا و شوهرش. به نظر می‌رسد این دعوا، ماجرای فیلم باشد؛ ولی این دعوا هرگز پیگیری نمی‌شود و حتّی این فاحشه نه دیده می‌شود، نه پایش به قصّه کشیده. فرهادی با شلوغ‌کاری، نیرنگ می‌کند و با تکنیک‌های تکراری‌اش، التهابِ ساختگی به جانِ مردۀ فیلم تزریق می‌کند. 

مهم‌ترین صحنۀ فیلم: چه تجاوزی، چه متجاوزی؟

اگر از خرده‌داستان‌های بی‌ربط و به فیلم تحمیل شده (مثل نمایشِ مضحک و همراه با سیاه‌بازیِ فیلمِ مهرجویی که فیلم‌ساز ابداً احترامی برای آن قائل نیست) بگذریم، معلوم می‌شود داستانِ اصلیِ فیلم تجاوز است. این صحنه را که هرگز در فیلم نشان داده نمی‌شود، بازسازی می‌کنیم و سعی می‌کنیم ناتوانی فیلم‌ساز را جبران کنیم تا به آشفتگی روایی فیلم و کاذب بودنِ التهاباتش پی ببریم:

شوهر به خاطرِ سنگ‌اندازی‌ سانسورچی‌های تئاتر، دیرتر به خانه خواهد رسید. زن، تنها در خانه مشغولِ مرتّب کردن می‌شود. دوربین چهرۀ آشفته و افسرده‌اش را نشان می‌دهد. (در کلِّ فیلم، زن کم‌تر می‌خندد. از قبل از حادثه تا انتهای فیلم غم‌آلود است؛ به نظر می‌رسد در زندگی‌اش مشکلی -موسیقی وجود این مشکل را تأیید می‌کند- دارد و چه بسا مشکل جنسی. فیلم‌ساز دربارۀ ارتباط بین این زن و شوهر کم‌تر اطلاعات می‌دهد؛ بعید است خودش هم بداند.) با شوهرش، عماد که معلّم است، تلفنی صحبت می‌کند. از عماد می‌خواهد کمی خرت و پرت بخرد. به شوهرش می‌گوید به حمّام خواهد رفت. بعد از این که تلفن را قطع می‌کند وسایل حمّام در دستش است. صحنه کات می‌خورد. دوباره او را می‌بینیم که با وسایلِ حمّام می‌خواهد به سمتِ حمّام برود. صدای زنگ می‌آید. گذرِ زمان، به اندازه کمتر از یک دقیقه است. پس منطقا، آن که زنگ را به صدا درمی‌آورد، نمی‌تواند عماد باشد. مخاطب هم این را می‌فهمد. با این حال، رعنا بی‌آن‌که آیفون را بردارد، در را باز می‌کند. (سه مشکلِ اساسی در این کنش موجود است. یک این که زن تازه تلفن را قطع کرده و هیچ تمهیدِ تصویری برای گذرِ زمان به اندازه نیم ساعت یا یک ساعت دیده نمی‌شود. پس آن کسی که پشتِ در است، قهراً شوهرش نیست. با این توضیح، چرا بی‌آن‌که پاسخ دهد در را باز می‌کند؟ دو؛ با فرضِ این‌که گذرِ زمان به اندازه‌ای که عماد به سوپر مارکت برود و خرید کند باورپذیر باشد -البته نیست- چرا رعنا که در خانۀ تازه تنها سر می‌کند و هوا هم تاریک شده است، احتمال نمی‌دهد که ممکن است آن کسی که پشتِ در است شوهرش نباشد؟ مثلا فردی باشد که اشتباهاً زنگِ این طبقه را زده یا رفتگر است که ماهیانه می‌خواهد. سه؛ با توّجه به «حیایی» که کارگردان می‌خواهد از رعنا بسازد، چرا او چنین بی‌احتیاط در را باز می‌کند؟) رعنا نه تنها درِ اصلیِ ساختمان را باز می‌کند که درِ بالا را هم باز می‌کند و درِ حمّام را هم باز! می‌گذارد. از این‌جا صحنه کات می‌خورد به سوپر مارکت و کلِّ صحنۀ تعرّض که اصلی‌ترین صحنۀ فیلم است، حذف می‌شود.

بازسازی صحنۀ تعرّض

وضعِ فرهادی از جدایی هم بدتر شده است؛ دستِ کم در آن‌جا سکانسِ مؤثّر را فریب‌کارانه پنهان می‌کرد تا سرِ وقت نشانش دهد؛ ولی این‌جا همان توانایی را هم ندارد. (مشکلِ فیلم‌ساز در نشان ندادنِ این صحنه از ممیزی نیست، بلکه از فریب‌کاری و سودجستن از این وضعیّت است به نفعِ تجاوز.) شاید هم فرهادی بدش نیاید در این‌ دانشگاه‌های ستایندۀ فرنگ، دانشجویی با هرمنوتیک این صحنه را بازسازی و یک پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد خرجش کند. امّا ادامۀ صحنه احتمالاً چنین است:

در باز می‌شود. (بر مبنای منطق مثلا رئالِ فیلم، با این که موبایل‌ها هوشمند است، آیفون، تصویری نیست!) مشتری به داخلِ خانه می‌آید. صدای شُرشُر آب را از حمّام می‌شنود. متوجّه تغییر خانه می‌شود. به اتاقِ خواب می‌رود. جورابش را در می‌آورد. (باقی لباس‌هایش را نمی‌دانیم در می‌آورد یا نه. حتّی فرهادی هم نمی‌داند.) مقداری پول روی رَف می‌گذارد. به اتاقِ نشیمن می‌آید. هنوز صدای دوشِ آب به بیرون می‌آید. وسایل را از جیبش در می‌آورد و روی میز می‌ریزد. (البته یک نظریّه این است که پیش از آن که به اتاقِ خواب برود، سوییچ و یک مشت خرت‌وپرت را روی میز می‌گذارد. احتمالا لباس تنش بوده است. چون پس از درگیری احتمالِ این که بخواهد لباس بپوشد خیلی کم است، چون وقتی ندارد.) احتمالا با لباس به داخلِ حمّام می‌رود. (این که چرا سوییچ را روی میزِ مبل گذاشته روشن نیست. او مشتری بوده، نه صاحب خانه. بنابراین مشتری یا مهمان سوییچش را روی میز نمی‌گذارد یا از جیبش در نمی‌آورد. منطقِ رئالِ فیلم؟ شوخی می‌کنید.) در حمّام، دست در موهای زن می‌برد. زن فکر می‌کند عماد است. (نه به خاطر این که این کار شبه‌اروتیک از عماد سابقه داشته است؛ نه؛ به این خاطر که یکی دو روزِ پیش آهنگِ -دری‌وری‌-ش را با هم موقعِ کوچ‌کشی هم‌خوانی کرده بودند: «زنهار... زنهار...که من باد میشم میرم تو موهات؛ حرف میشم میرم تو گوشات...») متجاوز وسوسه می‌شود. زن که دست‌ها را می‌بیند (آن هم با سرِ شامپویی) متوجّه می‌شود این مشتری است، نه عماد. سرش را به شیشه می‌کوبد. معلوم نیست به زن تجاوز می‌شود یا نه. اگر تجاوز می‌شود، که احتمال این که زن بخواهد این جور خودش را به در و دیوار بزند خیلی کم است. (آیا مرد با لباس به زن تجاوز کرده است؟ آیا زن تا زمانی که دست‌های مرد را ببیند، با مرد از سرِ مهر بوده است؟ آیا... فیلمِ فرهادی باعث شد که به اندازۀ تمام عمرمان به تجاوز به زنِ برهنه در حمّام فکر کنیم و مدام برایش تصویرسازی؛ این فیلم از یک چرندِ پورن رذل‌تر نیست؟) با این حال، احتمال دیگر آن است که فرض کنیم به زن تجاوز نشده است. زن، سرِ خود را به شیشه می‌کوبد. مرد از آن‌جا بیرون می‌پرد. با سرعت و سراسیمه آپارتمان را ترک می‌کند. زن از همان لحظه‌ای که وجود مشتری را در حمّام حس می‌کند، داد و بی‌داد به راه می‌اندازد. بعد که صدای کوبیده شدن می‌آید، همسایه‌ها به بیرون می‌آیند. متجاوز هم با سرعت و چابکی درمی‌رود و همسایه‌ها او را نمی‌بینند. (فرهادی در مصاحبه گفته است که «کاملاً واضح و روشن» که «تجاوزی» رخ نداده است؛ فیلم باید آن قدر گویا می‌بود که نیاز نباشد فیلم‌ساز خودش را به فیلم الصاق کند و این طرف و آن طرف «خوانشِ خودش از فیلمِ خودش» در کنار دیگر «خوانش‌ها» عرضه کند. این «التماسِ معکوس» فرهادی نشان می‌دهد که نمی‌تواند فیلمِ متعیّن بسازد؛ درست‌تر این که اساسا فیلم بسازد. )

فیلم بعد از این صحنه کِش می‌آید. و در فیلم، بعد از آن، تا مدّت‌ها، مخاطب (مخصوصا زمانی که به حمّام می‌رود) به تصویرسازی مشغول است؛ یک کوشش پوچ و بیهوده و شیطان‌صفت.

یک ساعت کِش‌آمدگی تا فصلِ معرّفی متجاوز

بعد از صحنۀ غایبِ تعرّض و برگشتنِ به خانه، زن و شوهر «معمولی» گفت‌وگو می‌کنند. (معمولی در حدِّ این که زنی ناخوش به شوهرش بگوید یک گلودرد ساده است، نیاز به دکتر نیست. شوهر هم بپذیرد.) به جای کلانتری به اجرای تئاتر می‌روند. فروشنده وقتی در نمایش می‌گوید «من هیچ‌چیز نیستم»، حال رعنا دگرگون می‌شود. چرا؟ رعنا ظاهراً توهم زده است. او در میان تماشاگران تئاتر نگاهی مشابه نگاه متجاوز را کشف کرده است و نمی‌تواند روی صحنه برود. عماد می‌پرسد: «مگر تو او را دیدی؟ مگر نگفته بودی که اصلاً ندیدمش.» مای مخاطب را نه رعنا، که فرهادی فریب و بازی می‌دهد.

عماد به رعنا می‌گوید: «چه غلطی بکنم. بمانم خانه یا بروم مدرسه؟ حمام می‌روی یا نمی‌روی؟ شکایت کنیم یا نکنیم؟» رعنا فراتر از بُهت شب حادثه، مرموز است. گویا چیزی شده که نمی‌خواهد پی‌گیرِ آن شود.

در سکانس بعد این سؤال پیش می‌آید: چرا رعنا وانتِ متجاوز را از ساختمان خارج کرد؟ کمک به فیصله دادن قضیه؟!

در ادامه، ادامۀ زندگی بهم‌ریخته این زوج را می‌بینیم. پسرِ صنم به خانه رعنا می‌آید. ولی آمدنش هیچ کارکردی در داستان ندارد، جز این که پسرک می‌گوید جیش دارد. و وقتی رعنا می‌خواهد کمکش کند می‌گوید: «خودم می‌کنم.» تماشاگرها هم می‌خندند. (این خودآگاه فیلم‌ساز است. چون خبری از ماجرا و داستان نیست؛ تعلیق که از سرِ فیلم هم زیاد است. فیلم حتّی نمی‌تواند یک خط قصّه را دنبال کند. تعلیق در مقامِ چگونگی‌ِ رخ‌دادنِ اتّفاق‌هاست. این فیلم در مقام این که اساسا اتّفاقی روی داده یا نه مانده است و کلِّ ماجرا را به چیستان برگزار می‌کند؛ سینما مدیومِ تصویر و عینیت است و فیلمِ فرهادی در حدِ «آن چیست که چیستان است، در حمّامِ زنِ شوهردار است؟» بیان می‌شود که جوابش هم می‌شود: «پیرمرد».) این زوج جوان، شام ماکارونی دارند. و شام به کام‌شان تلخ می‌شود، از آن‌جا که پول را رعنا اشتباه برداشته است و عماد از خوردن مال «نجسِ» متجاوز دوری می‌کند. بعد از این که عماد -قیصرِ النگوبه‌دستِ فیلم- متوجّه می‌شود که ماکارونی از حق‌الزحمه تجاوز تهیّه شده است، دوربین، صحنه قورت دادنِ ماکارونی را نشان می‌دهد با یک لیوان آب سرد رویش. (پذیرشِ تجاوز؟!)

در گفت‌وگوهای بعدی با عماد، رعنا سردرگم نظر می‌دهد. خود عماد هم کُپ کرده است. رعنا از پیگیری عماد سوال می‌پرسد که چرا اصرار دارد بفهمد متجاوز چه کسی بوده است. می‌گوید چه فرقی می‌کند او یک مشتری بوده و متوجه نشده است. آمده و «وسط کار» فهمیده و رفته است. (دفاع از تجاوز پس از پذیرشِ آن؟!) عماد قبول نمی‌کند. می‌گوید حتماً مشتری فهمیده که زنِ دیگری در حمّام هست. عماد می‌گوید باید کاری کرد، همسایه‌ها هم ماجرا را فهمیده‌اند. رعنا می‌پرسد: «اگر همسایه‌ها نمی‌فهمیدند برای تو مهم نبود؟» رعنا به دنبال چیست؟ مای مخاطب کجا هستیم؟ دیالوگ‌های سرگردان ما را مجبور به تفسیر می‌کند. مگر این‌که به همراه کارگردان و به خواست او، کلّاً سر کار باشیم. در ادامه، مکث بابک روی لباس خاص فاحشه در حضور رعنا جالب توجّه است! رعنا باید فهمیده باشد که بابک هم این کاره است. ولی چه فایده؟ یا چه جالب!

صحنه‌های پایان نمایش هم جالب است: خودکشی فروشنده. نمای باز از تماشاچی‌های دانش‌آموز. دانش‌آموزی که موبایل‌اش توسط عماد به ناحق وارسی و در حضور هم‌کلاسی‌ها خُرد و خوار شد نیز به نمایش آمده است و در نمایش مرگ فروشنده دیده می‌شود. شاید از تأثیرهای دیدن «انجمن شاعران مرده» است. ای‌کاش بین ارجاع‌های بی‌ربط متعدد درون فیلم، این مورد هم اضافه می‌شد.

معرّفی متجاوز

بی‌منطقی و پادرهوایی چیستانِ فروشنده وقتی روشن می‌شود که متجاوز را بشناسیم. متجاوز را بعد از حدود صد دقیقه فیلمِ ملال‌‌و‌خواب‌آور می‌بینیم. پیرمردی از پلّه‌ها بالا می‌آید. بیماری قلب دارد. با یک فوت می‌افتد و شاید به یک سیلی جان بسپارد. او متجاوز است؟! بله. کاشف به عمل می‌آید همین پیرمردِ پیزوری که در شرفِ جان دادن است، همان متجاوز زبرچنگی است که مثلِ یوز از دستِ آن همسایه‌ها در رفته بود؛ فیلمِ واقع‌گرای اجتماعی؟! نخندان ما را آقای کارگردان. (این پیرمرد، برای قضای حاجتش به اورژانس نیاز دارد، پس او چطور می‌خواست تجاوز کند؟ یا چطور تجاوز کرد؟ هرمونوتیک هم در تحلیل این پیرمردِ زپرتی در می‌ماند.) همین طور که از پلّه‌ها بالا می‌آید از این همه پلّه می‌نالد و تقاضای آب می‌کند. (پیرمرد، چطور آن همه پلّه‌ خانۀ رعنا را بالا رفته بود؟ فرهادی هم نمی‌داند، کَنی‌ها شاید!) نگاهِ فیلم‌ساز به این «بخت‌برگشته» «ترّحم‌آمیز» است؛ مثلِ نگاهِ یک انسانِ تربیت‌نشده به یک گربۀ کتک‌خورده. در این نگاه، نوعِ بشر تحقیر می‌شود و آن زنی که با چادر سیاه و «یا علی» مکرر از پلّه‌ها بالا می‌آید.

حالا نوبت یک سری جدید از متلک‌ها و توهین‌هاست. توهین به زنان سال‌مند و مادران سرزمین ما که در این فیلم ناتوان از ارضای شوهران نشان داده شده‌اند. (زنِ این صحنه، یک زنِ تیپیکِ چادری و مادرِ ایرانی است که تحقیر می‌شود و به او توهین.) ترحم عماد و رعنا و فرهادی به زن و مرد پیر، بهتر از انتقام نیست. این ترحّم و این دوربینِ بی‌پایه فرهادی در حضور زن چادری مذهبیِ بی‌خبر، برای متلک و اهانت است. همان که مرد می‌گوید من سی و پنج سال با این زن بودم، ولی نشد که بشود. عمر این ساختمان نیمه‌خراب هم باید همین حدود باشد و این یعنی سقوطِ شاه؟! (?!35=57-95؛ جرأتِ ضرب‌وتقسیمِ کارگردان همین قدر است.) بعید است فیلم‌ساز از این جگرها داشته باشد. انقلاب به کنار، از این نگذریم که این مملکت و آبروی پیرها و جوان‌هایش تاراج می‌شود تا حضرات به علاوه حضرتِ «نیمه‌سوبجکتیو»، جایزه را بزنند زیرِ بغل، از این فرودگاه به آن فرودگاه، در سفر باشند و نفهمند به واسطۀ بردنِ «آبروی وطن» و «نیمه‌آبروی خودشان» جایزه می‌گیرند و به لطفِ ذائقه‌ای که اثرِ نیمه‌اروتیکِ «آبی گرم‌ترین رنگِ سال است» را برمی‌گزیند، دیده می‌شوند.

دربارۀ عماد

با همۀ توضیح‌های داده شده، بد نیست عماد را هم بشناسیم. شهاب حسینی برای بازی نقشِ عماد، برندۀ بخشِ بازیگری جشنواره فیلم کَن شده است. در پایین، عماد را بیشتر خواهیم شناخت که از جهتِ عنین بودن بسیار به احمد در فیلم «گذشته» شبیه است؛ گویا روایت از مردهای اخته به ناخودآگاه فیلم‌ساز ساخته‌ است.

عماد، ظاهراً موردِ غضبِ فرهادی است و بسیار شبیهِ فیلم و فیلم‌ساز حاضر در فیلم. عماد، مردِ اخته و بی‌عمل و ساکت و دروغ‌گو و نیمه‌انتلکتِ فیلم است که اندک نگرانی‌اش هم تاب آورده نمی‌شود. (ضمن این که تنها جایی که عماد سراغِ قانون می‌رود با دروغ‌گویی برای دور زدنِ قانون است و سوء استفاده به نفعِ خودش.) فیلم‌ساز با نمایشی غیرِ منطقی از او، رفتارِ نگرانش را نقد می‌کند و تلویحا او را «گاو» می‌کند. (صحنۀ کلاس را به یاد بیاورد و دیالوگِ «به مرورِ» عماد را.) فیلم با شمول در مرور زمان (دقّت کنید به کِش آمدنِ فیلم و طولانی بودنِ بیش از حدّش) می‌خواهد او را گاو کند. (البته این که چرا می‌خواهد او را گاو کند، روشن نیست. مثلا چرا خر یا خرس یا شغال نه؟) ولی این گاوشدگی، هیچ سیری در فیلم ندارد و آن مرور زمان، گاوشدگی و بی‌رحمی عماد در پایان را به دست نمی‌دهد. بلکه عماد را یک شخصیّت آشفته و بی‌اصول نشان می‌دهد. بعد از صحنه تعرّض، عماد بسیار «فکورانه» با موضوع برخورد می‌کند. به نیروهای انتظامی اطّلاع نمی‌دهد و حاضر نمی‌شود حفظِ امنیّت را به قانون بسپارد. خود به دنبالِ متجاوز به راه می‌افتد. هم‌زمان کلاس و تئاتر را هم تعطیل نمی‌کند؛ با این که «اندکی» غیرتش به جوش آمده است، ولی این حالتِ نیمه‌جوش آن قدری نیست که کلاس و نمایش را تعطیل کند و «مرتیکه بی‌شرف» را زودتر پیدا. پس از مرور زمان که دیدنِ فیلم را ملال‌آور می‌کند، صاحبِ وانت را می‌یابد؛ جوانی است رعنا. ولی این جوانِ رعنا هم خونِ او را به جوش نمی‌آورد. بالاخره پیرمردِ گولِ نادان را متجاوز می‌یابد و بی‌خود خونش به جوش می‌آید. بعد از این که پیرمرد می‌افتد، به اورژانس زنگ نمی‌زند یا قرصش را به او نمی‌دهد تا فرهادی «خوانش» خود را از غیرت نشان دهد. این به شخصیت‌نپردازی فیلم‌ساز ربط دارد که حتی در سرِ دندۀ لج هم منفعل است و گیج. عماد خود هم نمی‌داند دنبالِ چیست و تکلیفش با خودش مشّخص نیست. نه در کلاسِ درس (به جای برخورد با مدیر، کتاب‌هایی را که موردِ علاقه‌اش بود به سطلِ آشغال می‌فرستد)، نه سرِ نمایش (که اهلِ ایستادگی و اعتراض به کارگردان نیست)، نه سرِ متلک انداختن به بابک، (با این که می‌داند بابک چه جایگاهِ مهمّی در این قصّه دارد و فاسقِ مستأجرِ قبلی بوده است، به گفتنِ مرتیکۀ هرزه قناعت می‌کند و رهایش) نه سرِ هر کنشِ دیگری. یک شخصیّت بی‌اصول، منفعل، نادان، و بی‌محاسبه و بی‌منطق. (اوّل فیلم که به بی‌خیالی می‌گذراند، و بی‌رگ معتقد است صد سال اوّلش سخت است، ولی ناگهان تمام اصولِ انسانی را زیرِ پا می‌گذارد و حیوان می‌شود و شغال. -حیف؛ مهرجویی فیلمی به اسمِ شغال نساخته است-) عماد نه نیم‌چه قیصربازی‌اش -که به قولِ بابک بهش «نمی‌آید»- معلوم است، نه نیمه‌چه گاوشدگی‌اش، نه نیم‌چه سیب‌زمینی بودنش. راستی سیلیِ قلّابی عماد به پیرمرد را نباید جدّی گرفت؛ آن سیلی در فیلمِ مثلا «ملتهبِ واقع‌نمای اجتماعی» اساساً نمایشی بود؛ چون هیچ‌کس در صحنه صدایش را نشنید و بعد اثرِ سیلی را هم ندید. با این توضیح، عمادِ اخته و منفعل و خودفریب و مردم‌فریب، همان فیلم‌سازِ فیلم است منهای سیلیِ نمایشی‌اش. (فیلم‌سازِ این فیلم، سرِ خاکِ کیارستمی نشان داد که حتّی اعصابش را هم از دست داده است. ستیزه‌جویی و پرخاش‌گری مهم‌ترین مشخّصۀ این فیلم‌سازِ جشنواره‌دوستِ «نسبی‌گرایِ اهلِ مدارایِ روشنفکر» شده است، ولی با این همه، جگرِ سیلی زدن ندارد.)

چرا نامِ فیلم فروشنده است و فروشنده کیست؟

فروشنده کیست؟ نامِ فیلم به یک نفر اِشعار دارد، به فروشنده. در دهخدا! نوشته شده است: «[ف ُ ش َ دَ / دِ] (نف) بایع. کسی که چیزی را فروخته یا می‌فروشد.» (با توجّه به «خوانشِ» فرهادی چاره‌ای نیست. در فیلمِ مخروبۀ فرهادی به قدری همه چیز درهم‌ریخته است که باید بر سرِ این ویرانه، از صفرِ مطلق آغاز کرد تا بشود تنها نامِ فیلم را فهمید.)

آیا فروشنده را باید در دلِ تئاتر جست‌وجو کرد؟ خیر. تئاتر در دلِ فیلم است و فیلم و سینما اصل است. بازیگری تئاتر، شغلِ عماد و همسرش است. بنابراین تئاتر اهمیّتی ندارد. (تئاتر در این فیلم به طورِ کلّی ربطی به فیلم ندارد. نقش‌های نمایش‌نامۀ میلر در فیلمِ فرهادی دست‌کاری شده‌اند و با تمام تلاشِ فیلم‌ساز برای هم‌بسامد نشان دادنش، هیچ ارتباطِ منطقی و ارگانیکی بین فیلم‌نامۀ فرهادی و نمایش‌نامۀ میلر وجود ندارد. جایِ مینا ساداتی هم در نمایش معلوم نیست! کارگردانِ نمایش کیست؟ کتی؟ انتخابِ او چه کارکردی داشته است؟ این ساختار معمّایی نیست، این توهین به شعور مخاطب است. فیلم به قدری بی‌پایه‌واساس است که هر گوشه‌اش از دستِ فیلم‌ساز دررفته و رها شده است. حال فیلم‌ساز فیگور می‌گیرد و این رها شدگی را به رخِ مخاطب می‌کشد که شما چه فکر می‌کنید! غافل از این که برای حلِّ چیستانِ ذهنِ مغشوشِ کارگردان، یک و نیم برابر قیمتِ معمولِ بلیتِ سینما، پول نداده‌ایم تا گره‌های فکرِ کلاژی‌اش را حل کنیم؛ آمدیم فیلم ببینیم که حداقل سرگرم شویم. ولی کدام سرگرمی؟! این فیلمِ از هم پاشیده یک لحظه حسِّ سرگرمی هم به مخاطب نمی‌دهد؛ بلکه گیجش می‌کند.) پس فروشنده در تئاتر دراماتیزه نمی‌شود و طبعا نامِ فیلم را در آن‌جا نمی‌توان یافت. به ظاهر باید از آن کمک گرفت تا معمّای فرهادی را حل کرد. ولی هیچ کمکی هم نمی‌کند.

فروشنده بابک هم نیست. چون فیلم از بابک، پااندازی سمپاتیک می‌سازد که انگار اهلِ کار راه‌انداختن است. او خانه جور می‌کند، فاحشه جور می‌کند، با فاحشه در ارتباط است. ولی تمرکزِ فیلم بر روی بابک نیست. او جایی از فیلم موجر است. (موجر با فروشنده فرق دارد؛ موجر اجاره می‌دهد، فروشنده می‌فروشد.) در جایی دیگر فاسق است، در نمایشِ شوخی هم پاانداز، هم نیمه‌فروشنده است؛ پس بابک فروشنده نیست.

زنِ نامرئی هم فروشنده نیست. زنی که نیست. او زمانی فروشنده بوده است، ولی امروزش معلوم نیست. گویا در به در به دنبال خانه است. او مستأجری است که می‌خواهد خانه جدیدش را بیابد. در فیلم به اندازه یک پلان هم حضور فیزیکی ندارد. اگر قرار بود او فروشنده باشد، فیلم‌ساز باید داستان او را می‌ساخت، نه داستان این زوج افسرده‌حال را. او در تعرّض هیچ حظّی نمی‌برد و تنها لعن و نفرین پشتش می‌ماند.

عماد هم فروشنده نیست، خریدار هم نیست؛ «هیچ چیز» نیست.

پیرمرد هم خریدار است، نه فروشنده. خریداری ناکام با بیماری قلبی و 35 سال زندگی با زنی که به او «عشق» می‌ورزد. (گریۀ بعد از گفتنِ این جمله توسط پیرمرد -که دوربینِ فرهادی سمپاتیک قاب می‌بنددش- نشان می‌دهد که در آن خرید و فروش ضرر کرده و چندان حظّی نبرده است.)

تنها رعنا می‌ماند. آیا رعنا فروشنده است؟ یعنی رعنا تنِ خود را فروخته است؟ رعنا حمّام نمی‌رود، چون می‌ترسد. رعنا از تنهایی و آن خانه می‌ترسد. رعنا آن قدر حیا دارد که می‌خواهد بداند کدام همسایه او را لخت دیده است تا با او چشم در چشم نشود. رعنا از نگاهِ یکی از تماشاچی‌ها هم می‌ترسد. (سؤال ما و عماد را به خاطر بیاورید: رعنا از دستِ پیرمرد در حمّام آشفته شده و خودش را به شیشه زده است، در این صورت، آن نگاه را از کجا می‌فهمد و چطور در ذهنش مانده است؟) اگر رعنا فروشنده نیست و «ظاهرا» نظر فیلم‌ساز هم همین است، چرا با چیدنِ شخصیّت‌ها و اتّفاق‌های فیلم ناچار به رعنا می‌رسیم؟ آیا کارگردان دوست دارد رعنا را که تا این حد خویشتن‌دار است، فروشنده معرّفی کند یا قصدِ دیگری در کار است؟ آیا کارگردان می‌خواهد بگوید رعنا بعد از این رابطه، چندان از بودنِ با این پیرمردِ در معرضِ نیستی بدش نیامده است؛ آن چنان که به او ترحّم می‌کند و حتّی شوهرش را در صورتِ گفتنِ ماجرای پیرمرد به خانواده‌اش به «جدایی» تهدید؟ فیلم‌ساز، رعنا را فروشنده می‌داند؟

جمع‌بندی

فرهادی به جز جایزه در پیِ چیست: زن‌ها وقتی در خانه تنها هستند، به حمّام نروند؟ خانواده‌ها آیفونِ تصویری بخرند؟ گاوِ مهرجویی مضحک است؟ هیچ امیدی نیست؟ ساختمان‌ها همه در حالِ فروپاشی‌اند؟ از پیرمردها بترسید و از آن بترس که سر به تو دارد؟ می‌توان یک نمایش‌نامۀ فرنگی را به شکلِ مغشوش ایرانیزه کرد؟ یا شاید هم دردِ فیلم‌ساز این باشد: چرا ایرانی‌ها به بی‌ام‌دبلیو می‌گویند بی‌ام‌و؟

فیلمی -که جایزۀ فیلم‌نامۀ کَن را زیرِ بغل زده- از این خاک هیچ نشانی ندارد و جانِ ایرانی را به حراج می‌گذارد و به آن که مشتری‌تر است می‌فروشد؛ آقای فرهادی صدای کن را بلندتر دریافته است؛ «خوشا» به این شنواییِ فرنگی‌شناس.

اگر در بینِ آدم‌های فیلم به دنبال فروشنده نباشیم، خودِ فیلم‌ساز فروشنده است. فیلم‌ساز است که سمپاتِ تجاوز است و در یک سوّمِ پایانی فیلم، ترحّم -نه مهربانی- مخاطب را طلب می‌کند و با تحقیرِ همۀ شخصیت‌های فیلمش، از مخاطب می‌خواهد که به جای همراهی با این گاو -یعنی عماد- همراهِ پیرمردِ مفلوک شود. (هم به او توهین می‌کند و هم طرفِ او را می‌گیرد.) فیلم‌ساز است که از ایران، وضعیّتی اضطراری نمایش می‌دهد و خانه و کاشانۀ ایرانی را در حالِ فروپاشی می‌نمایاند. فیلم‌ساز است که معتقد است هیچ طَرفی در این مملکت بسته نشده است و با ساختن از نو نمی‌توان کاری کرد. (دیالوگِ بابک را به یاد بیاورید.) بنابراین فیلم‌ساز با نمایشی مفلوک از ایرانی (ایرانی‌ای که 35 سال است ازدواج کرده و شهری که یک‌بار بعد از انقلاب!- از نو ساخته شده است) تنها می‌خواهد مأیوسانه ترحّم کند؛ هم به متجاوز، هم به عماد، هم به خودش. فروشنده، فیلم‌سازی است که هم با تزریق ناامیدی نامردی می‌کند، هم تخدیر. (صحنۀ آخر و غمِ دو زوج، تزریقِ ترحّم نگاهِ تخدیری فیلم‌ساز است به این دو، و به همۀ ما.) در این ترحّم، طرفِ تجاوز می‌ایستد و همه را محکوم می‌کند و اگر قرار باشد طرفِ کسی را بگیرد، عماد را در ساختمان در حالِ ویرانی و ریزش ترک می‌کند و با رعنا با گریه (بخوانید به شکلی سانتی‌مانتال) از این وضعیّت (بخوانید از این مملکت) می‌گریزد.

با تمام این دست‌وپازدن‌ها، فیلم پراشکال، حقیر و ضعیف از آب مونتاژ شده است. (تنها به نمونه‌ای از این مونتاژها در صحنۀ آب خوردنِ پیرمرد اشاره می‌شود. ابتدا دوربین از نگاهِ کمرِ عماد (کمرشات؟!) نشان می‌دهد که پیرمرد در حال بلند شدن است. دوربین نشان می‌دهد پیرمرد بلند می‌شود. صحنه کات می‌خورد. دوربین دوباره پشتِ سرِ پیرمرد را نشان می‌دهد که در حال بلند شدن! است.) این نمایشِ متحرّک پر از اشکال، ضعف فرمی فیلم‌سازی است که تمام شده است و سعی می‌کند -در مسیرِ یک‌طرفۀ ایران، کَن- بر کوسِ بی‌آبروییِ وطن بزند، ولی ایده و خلّاقیّتی برایش نمانده است. فیلم‌ساز با نمایشی «لابد و ناگریز» فلاکت‌زده از ایران، بین فرنگی‌ها می‌رود و می‌فروشد. فیلم‌ساز می‌فروشد و با تمامِ نارسایی‌های فرمی‌اش در جهانِ کوتاه‌قدها، ولی ظاهراً برنده می‌شود. معاملۀ فرهادی همین است، از این‌جا می‌فروشد، از آن‌جا می‌بَرد. فروشنده، فرهادی‌ است.

 

  • رفقا نقد

هواپیمایی به نام هوس

رفقا نقد | شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۱۹ ق.ظ

 

 

 

هواپیمایی به نام هوس

 

 

 

نقد فیلم «به وقت شام»

 

 

سجّاد نوروزی آذر

 

 

 

 

 

دوربین و نگاه ابراهیمِ سینمای ایران در دو فیلم درخشان دیدبان و مهاجر، بیش از هر جای دیگری به دوربین و نگاه مطلوب «آقا مرتضی» نزدیک بود. و دوربین ابراهیم در روایت فتح _ که به درستی و در کمال سلامت، فاقد تیتراژ بود _ با جان و روح مرتضی آمیخته بود و دوربین دیده نمی‌شد و عرض اندام نمی‌کرد و این خود سوژه _ انسان _ بود که شناسانده می‌شد. شاه‌بیتِ غزل روایت فتحی‌ها این بود که «لنز دوربین را به سمت آدم‌ها بگیر نه روی رد موشک و خمپاره و این سرگرمی‌ها». برای سرگرم کردن، فیلمساز زیاد پیدا می‌شود اما برای شناساندن و نمایاندن انسان، آن‌هم انسان تعالی‌خواهِ انقلابی در این کشمکش آخرالزمانی، دست ما چندان پر نیست. دوربین و نگاه ابراهیم سینمای ایران در دو فیلم بادیگارد و به وقت شام، از آن نگاهِ «به انسان»، بیشترین فاصله را گرفته است. این فاصله‌ی زیاد و برخی چالش‌های درونی فیلمساز، بادیگارد را به مرز فاجعه رساند اما به وقت شام اوضاع را ملایم و امیدها را به حاتمی‌کیا زنده کرد.

 

 

یونس، خلبانِ پدر، و فرمانده پایگاه، تصمیم دارد ایلیوشین را پرواز دهد. علی، خلبانِ پسر، نیز تصمیم گرفته است به مأموریت خود در سوریه خاتمه دهد و به ایران و خانواده‌اش برگردد. علی لحظاتی پیش از بازگشت، چند پیامک از سوی کاپیتان‌های دیگر مبنی بر این‌که یونس نباید پرواز کند؛ دریافت می‌کند. علی ناگهان از برگشتن به ایران منصرف می‌شود. به سوی پدر، که ظاهراً حق پرواز ندارد و از کار افتاده است، می‌رود و از او می‌خواهد در کنارش بماند. پدر شدیداً مخالفت می‌کند و به پسر می‌گوید باید برگردد. «ظاهراً» بحث‌شان جدی است. انتظار می‌رود شاهد یک چالش و کشمکش سرحال سیاسی عقیدتیِ پدر- پسری باشیم اما هرگز این اتفاق نمی‌افتد. پدر و پسر هنگام تاریکی به آشیانه‌ی ایلیوشین رسیدند؛ یونس در معرفی خود به بلال گفت که حالا دو خلبان هستیم، من و پسرم. به راستی در این فاصله چه اتفاقی افتاد که نظر پدر عوض شد؟ آن بحث مثلاً جدی اول سفر به کجا رسید؟ چه شد که تصمیم علی برای بازگشت به ایران و خاتمه‌ی مأموریت‌اش دگرگون شد؟ ظاهراً پیامک کاپیتان‌ها در اعتراض به پریدن یونس، علی را برای ماندن تحریک کرد. چه طور چند پیامک از دیگر خلبان‌ها و اظهار علاقه‌شان برای خدمت در جنگ، توانست برای علی، دوربرگردان عقیدتی باشد؟ اتفاقاً آن پیامک‌ها باید علی را هنگام بازگشت به ایران، دل‌گرم هم می‌کرد. او باید خوشحال می‌شد که، خدا را شکر، به تعداد کافی خلبان جان‌برکف موجود است و عجالتاً نیازی به حضور او _ و فقط و تنها فقط او _ در آسمان سوریه نیست و نیازی به حضور پدر او هم نیست. روشن نیست که چرا یونس علی‌رغم ازکارافتادگی و تذکر همکاران و اشتیاق سایر کاپیتان‌ها برای جانبازیِ در این راه، به این مأموریت می‌رود. کاراکتر محبوب فیلمساز که از اعماق جنگ‌های درون و برون‌مرزی انقلاب اسلامی می‌آید؛ در این قصّه خوش ننشسته و به زور، در فیلمنامه گنجانده شده است. حتی در ظاهر قصّه هم حضورش اضافی است و نباید باشد. کاراکتر یونس تقریباً همان حیدر ذبیحیِ بادیگارد است که چند روز تا بازنشستگی‌اش مانده بود با این تفاوت که یونس رسماً از کار افتاده شده است و پریدن‌اش توجیهی ندارد. در خود فیلم تصریح می‌شود که کمبود نیروی خلبان هم نداریم. از این ماجرا بی‌منطق‌تر، ماجرای پیوستن علی به پدرش است. وقتی علی به یونس پیوست تا دوتایی به مأموریت ایلیوشین اعزام شوند، حتماً کاپیتان‌های دیگر، مثل مخاطبان کاملاً گیج شده‌اند. در اتاق فرماندهی، خلبان‌های ایرانی از وضعیت خلبانان سوری می‌پرسند. سوری‌ها مشغول پرواز هستند. جویای وضعیت خلبان‌های روس می‌شوند. یونس در جواب می‌گوید «فعلاً قرعه با نام ما خورده است». بعید است فرماندهان نظامی در چنان موقعیتی «قرعه‌کشی» کنند. ظاهراً دل فیلمساز با روس‌ها صاف نیست وگرنه اطلاعات جنگی موجود است و دست‌وپا کردن توجیه عدم حضور روس‌ها در این عملیات مشخص، برای فیلمساز کار سختی نیست. دیالوگ «قرعه به نام ما خورده است» نمی‌تواند از زبان فرمانده ایرانی حاضر در متن جنگ باشد و نیم‌چه متلک خود فیلمساز است که به چفت‌وبست قصّه آسیب می‌زند. وجود این صحنه‌ها به قصّه ضربه زده است. بهتر بود فیلم از صحنه‌ی رسیدن دو خلبان ایرانی به آشیانه‌ی ایلیوشین آغاز می‌شد تا صرفاً شاهد یک اکشن جذاب _ که هواپیمابازی دارد _  باشیم نه فیلمی با ادعای شناساندن جنگ پیچیده‌ی سوریه و آدم‌های پیچیده‌تر آن.

 

 

پدر و پسر ایرانی، یونس و علی، در حال آماده سازی باند پرواز در نمایی ضدّنور با هم حرف می‌زنند. ربط جمله‌ها به هم معلوم نیست. پدر می‌گوید «اگر دیر بجنبیم این صداها به ایران هم می‌رسد». پسر می‌گوید «حواس‌تان به صداهای دور است» و نه به خانه. می‌گوید گناه پدر این است که در جنگ‌های متعددی شرکت و خانواده را فراموش کرده است. پسر، مثلاً معترض به این رفتار پدر است اما خودش خلبان شده و دقیقاً کار پدر را تکرار می‌کند و از برگه‌ی ترخیص‌اش _ که آن را اخراج می‌نامد _ مثلاً عصبانی است. هیچ چیزِ این رابطه‌ی پدر و پسری یا فرمانده و فرمان‌برداری درنیامده است. دیالوگ‌ها ناقص و شخصیت‌پردازی به سطحی‌ترین شکل ممکن انجام شده است. چرا خانواده‌ی همسر علی این قدر با علی و پدرش، فاصله‌ی اعتقادی دارند؟ آن‌چه از خانواده‌ی مدافعان حرم دیده‌ایم و شنیده‌ایم؛ چیز دیگری می‌گوید. شاید چون علی و پدرش خلبان هستند باید تصور کنیم که «تیپ» و «قیافه» همسر و خانوده‌ی مدافعان حرمِ خلبان با رزمندگانِ «زمینی‌ترِ» سپاه فرق می‌کند. جدیداً در فیلم‌های حاتمی‌کیا، همسر یا نامزد قهرمان فیلم، هر چه «زیبا»تر باشد شبهات‌اش نسبت به ایدئولوژی نظام بیشتر است!  بادیگارد و شبهه‌های همسر مهندس جوان هسته‌یی را به خاطر بیاورید. استدلال‌های مادر همسر هم نه به قامت فیلم نشسته است و نه به دهان حاتمی‌کیا می‌چرخد. این‌که «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است»؛ تمام استدلال مادر همسر بود و گویا تمام استدلال زاویه‌دارهای نظام. و گویا بقیّه‌ی قصه، پاسخ مبسوطی است بر شبهه‌ی «چراغی که به خانه رواست...» . یعنی فیلم برای این ساخته شده است که بگوید چرا این‌جا هستیم. آیا این یعنی نقد درون‌گفتمانی؟ چه اصراری بوده که حرف ناباورمندان به نظام، از زبان مادر همسر خلبان مطرح شود و باورپذیر نشود؟ و آیا همه‌ی عمق و گستردگی پرسش‌ها و شبهه‌های منتقدین حضور ایران در سوریه، در همین حد است؟ آیا تا به حال سوالی جدی‌تر از «چراغی که به خانه رواست...» نشنیده‌ایم؟

 

 

به پرواز ایلیوشین می‌رسیم و عملیات انتقال پیکرها، مجروحان، اسیران تکفیری، زندانیان سیاسی و شماری از غیرنظامیان از تدمر به دمشق. فیلمساز برای منطقی جلوه دادن گردهماییِ چنین جمع شدیداً متکثری تلاش چندانی نکرده است. منِ مخاطب بر اساس شناختِ فرامتنی خود از سابقه‌ی فیلمساز در آراستن ناگهانی چنین جمع‌هایی، به‌ویژه در آژانس شیشه‌یی، ارتفاع پست و احتمالاً گزارش یک جشن، تمایلی به ایراد گرفتن بر منطق رئال پدیدآمدن چنین تکثری ندارم. چه این‌که یک فرمانده عاقل، پنبه را در کنار آتش نمی‌نهد اما فیلمساز ما چنین می‌کند. هم‌سفر شدن اجباری این گروه از آدم‌ها طبیعتاً حاشیه‌هایی به همراه دارد. هر کدام از این حاشیه‌ها به نوبه‌ی خود قصّه‌یی دارد. فیلمساز با احتیاطی قابل تحسین، خود را درگیر اصطکاک و تنش این گروه‌ها با یکدیگر می‌کند. مواجهه‌ی عصبیِ بلال، نظامیِ مسیحی وطن‌پرستِ شهیدداده با شخص نظامی متعصب که زندانیان سیاسی را آورده است، کشمکش غیرنظامیان با محافظان هواپیما درباره‌ی اسیران تکفیری، نماز جماعت تکفیری‌ها و پیوستن زندانیان سیاسی به آن‌ها از جمله‌ی این اصطکاک‌ها است که کارگردان با گام‌های تند از روی آن‌ها عبور کرد و در هیچ کدام گیر نمی‌افتد. مهم‌ترین غیرنظامیِ سوارشده، دختر جوانِ بلال است که در کابین خلبان جا خوش کرده و احتمالاً خودِ «ناموس» سوریه یا «نماد»ی از ناموس و وطن است. این دختر مسیحی می‌توانست بین مسافران بنشیند اما طبق منطق فیلمساز بهتر است جلوی چشم باشد. این دختر، بعدتر، در گیرودار حادثه، از احتمال برده شدن به کنیزی به کاپیتان جوان ایرانی می‌گوید. و این روشن‌ترین پاسخ است برای سوال «چرا این‌جاییم؟».

 

 

عملیات تکفیری‌ها و ربودن هواپیما در دقیقه‌ی 43 اتفاق می‌افتد و می‌توان هر آن‌چه پیش از آن رخ داده است را حاشیه دانست و قابل حذف. با حذف هر یک از سکانس‌های پیش از دقیقه‌ی 43 ضربه‌یی به فیلم وارد نمی‌شود حتی با حذف کل آن! به طور مشخص صحنه‌ی عملیات ربایش هواپیما توسط تکفیری‌ها، یک غافل‌گیری جذّاب در فیلم‌نامه و اجرایی تحسین برانگیز در کارگردانی دارد. در این سکانس، فیلمساز، از پسِ نمایاندن پلیدی و خباثت تیپ داعشی در نماهای مختلف، برمی‌آید. حاتمی‌کیا در خلق صحنه‌های اکشن در فضاهای بسته مانند هواپیما متبحّر شده است. بزرگ‌ترین دستاورد به وقت شام این است که در هیچ صحنه‌یی در فیلم، تصویر داعشی‌ها سمپاتیک و حتی خنثی نیست و مدیریت کنش‌ها، نماها و میزانسن به گونه‌یی است که نفرت از داعش سکانس به سکانس با مدیوم تصویر ساخته شده و پررنگ‌تر می‌شود. البته به وقت شام در شناساندن ژرفای واقعیت داعش تلاشی نمی‌کند و ظاهراً چنین ادعایی هم ندارد. نفرتی که از داعش می‌نمایاند مطابق همان تصویر کلیشه‌یی رایج مردم ما از داعش است. با این حال، یک شخصیت را تا حدی برای مخاطب خاص می‌‌کند و به آن اندکی عمق می‌بخشد و او همان شیخ ممدوح سعدی است. در واقع، تمِ صحرانشینی و روحیه‌ی عشیره‌یی گریزگاهی برای فیلمساز شده تا از تصویر کلیشه‌یی داعش فاصله بگیرد و زیست یکی از زیرمجموعه‌های گروه‌های تکفیری را برای مخاطب، کمی خاص کند. برای نمونه، ابوخالد پس از پیاده شدن از هواپیما فارغ از همه جا _ و حتی فارغ از یاد دختری که برای کنیزی نشان کرده بود! _ سرخوشانه دنبال گوسفندهای صحرا می‌دود. جایی دیگر او روی صندلی‌های هواپیما ضرب می‌گیرد و زن شیخ به سبک عرب عشیره‌یی شعر حماسی می‌خواند. فیلمساز، نسبت به این شعرخوانی حماسی با زمینه موسیقی عربی، موضع همدلانه دارد. این بخش از فیلم در خاص کردن موقعیت یک طایفه در معرکه جنگ و تکفیر، موفق است. موفقیتی که مطلقاً در جای دیگری از فیلم تکرار نمی‌شود. رتق و فتق عملیات ربایش، پوشیدن عبا و شب‌کلاه، مذاکره با یونس، قسم خوردن به قرآن، رعایت مردانگی در بستن پیمان _ که با تحریک شدن رگِ طایفه‌یی‌اش ایجاد می‌شود _ ، گریه‌ برای مرگ پسرش ابوخالد، حفظ کردن روحیه‌ی ریاست‌ علی‌رغم مرگ ابوخالد، ایستادگی پای قول و قرارش حتی در مقابل ابوعمر چچنی و از دست دادن سر خود پای این حرف، کنش‌هایی است سینمایی که شیخ ممدوح را تنها شخصیت ماندگار به وقت شام می‌کند. چه بهتر بود که فیلمساز اصرار خود را برای گنجاندن همه‌‌ی تیپ‌ها کنار می‌گذاشت و به عمق دادن به شخصیت‌هایی کم‌شمارتر می‌پرداخت. گرایش تصنعی فیلمساز برای ایجاد یک گردهمایی جامع از همه‌ی گروه‌های تکفیری، سوری و مدافعین، اساساً سطح فیلم را از سینمای نمایان‌گر انسان به سینمای حادثه‌یی فرومی‌کاهد. چه این‌که امکان پرداخت درست به این تعداد از کاراکتر نیست مگر این‌که زیست فیلمساز با شخصیت‌ها درهم‌تنیده باشد. در اوایل فیلم صحنه‌ی سرازیر شدن خودروی دهشتناک انتحاری از تپه به سمت مردم را به خاطر بیاوریم. یونس، علی و رزمنده‌ی موتورسوار سوری در حال صحبت‌اند که کوادکوپتر نظر یونس را جلب می‌کند. در سینمای حادثه‌یی این امر درست و طبیعی است اما در سینمای انسان‌شناس و انسان‌ساز، این کوادکوپتر در حقیقت حواس خود فیلمساز را پرت کرده است. منِ مخاطب این سینما دوست دارم رزمنده‌ی سوری و جانورِ داعشی پشت رُلِ خودروی انتحاری را بشناسم اما تندباد «حادثه» و جبر «اکشن» منطقاً این اجازه را به فیلم‌نامه و فیلمساز نمی‌دهد. چاره این است که یک راه را باید انتخاب کرد.

 

 

 به جز شخصیت شیخ، هیچ یک از شخصیت‌های داعشی فراتر از آدمک‌های مقوایی نمی‌روند. دویدن ابوخالد پی گوسفندهای صحرا _ که او را کودک‌مآب می‌نمایاند _ با دیالوگ‌اش با ابوطلحه بلژیکی درباره‌ی «جهادی» بودن یا «اَعلامی» بودن نمی‌سازد. معنی «جهادی» بودن با هیچ تمهید سینمایی‌یی ساخته نمی‌شود. مرگ ابوخالد حاصل رفتار جنون‌آمیز خود او بود و این جنون نیز پیش‌تر به تصویر کشیده نمی‌شود. ابوخالد دختر مسیحی را به کنیزی طلب می‌کند و با نهیب پدر مجبور می‌شود کوتاه بیاید. ابوخالد کمی بعدتر با ساده‌ترین تحریک، خشمگین می‌شود و جان خود را از دست می‌دهد. داعشی هم اگر باشی، گرفتن کنیز به همین راحتی‌‌ها نیست. چه این‌که در جنگ‌های صدر اسلام هم که دوران بردگی و کنیزی بوده است؛ به این راحتی‌ها نبوده است. هر کاری حساب و کتاب دارد. کنیز گرفتن داعش، تنفرآور است اما اصلاً شوخی نیست و قاعده و تدبیر پشت آن است. چنین جدیت و تدبیری مطلقاً در ابوخالد نیست و به نظر نمی‌رسد داعشی‌ها این‌قدر ساده‌لوح باشند. اشتباه فیلمساز این است که فرصت پرداخت این تیپ مهم را غنیمت نشمرده و با آن را از دست داده است. از مهم‌ترین تیپ‌ها در میان نیروهای داعشی، تیپ جوانِ عربِ تکفیری «جهادی» _ در اینجا ابوخالد _ است که پرداخت پیچیده‌تری می‌طلبید. فیلمساز با ساده‌لوح نمایاندن ابوخالد، جنون آنی و کشتن‌اش، خیلی زود از «شرّ»ش خلاص شد.

 

 

یکی از نمودهای درنیامدن دو کاراکتر ایرانی، کنش‌های بیش از حد عاقلانه و مدبّرانه‌ی یونس و انفعال و خودباختگی بیش از حد علی در صحنه‌های پس از ربایش است. یونس به قدری تثبّت دارد که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده و این چیزها طبیعی است. از سوی دیگر علی، چنان ترسیده است که هر جا نمای پاهای او روی پدال را می‌بینیم انتظار خیس شدن شلوار را می‌کشیم. ترس علی تا اواخر فیلم با همین شدت، پابرجا می‌ماند. نه شجاعت یونس و نه ترس لرزه‌آور علی باورپذیر نیست. یونس در لحظه‌یی که شیخ یک دقیقه وقت تعیین کرد و علی از ترس می‌لرزید، به او می‌گوید «به‌ات افتخار می‌کنم». یونس، به چه چیز علی افتخار می‌کند؟ جای این دیالوگ این‌جا است؟ علی که تا این لحظه جز لرزیدن کاری نکرده است. از هر گوشه‌یی در فیلم تحمیلی بودن این رابطه بیرون می‌زند. فاصله‌ی یونس با علی فاصله‌یی اغراق‌آمیز است. شخصیت یونس به خاطر مسایل فرامتن، زیادی قوی است چرا که فیلمساز به او دوپینگ می‌رساند و شخصیت علی زیادی ضعیف است چون فیلمساز قوت لایموت‌اش را هم نمی‌دهد. یونس به زبان عربیِ محاوره‌یی مسلط است و ظاهراً اطلاع دقیقی از وضعیت طوایف عرب منطقه دارد. برای مذاکره و محتوای آن چنان آماده است که گویی پیش از ربایش، صد بار آن را مطالعه کرده است. از سوی دیگر علی، قادر نیست حتی احوال‌پرسی آدم‌ها را به عربی فصیح و کتابی جواب بدهد. تنها دغدغه‌اش که در جای‌جای فیلم، تصویری می‌شود مرور ویدئو‌های ارسالی همسر باردارش است و ضبط ویدئو خطاب به او با تبلت. تا صحنه‌ی پایانی، علی هیچ کنش جدّی‌یی ندارد. مذاکره یونس موفق است و صحنه به طور کلی قابل قبول است. سکانس مذاکره یا به قول خودشان، «ألاتفّاق»، تنها جایی است که به یادمان می‌اندازد که حاتمی‌کیا زمانی دیالوگ‌های درخشانی می‌نوشته است. دیالوگ‌های مذاکره و کَل‌کَل با آیات تنها دیالوگ‌های فیلم‌اند که با وجود ساده و سطحی بودن، جان دارند.  نکته‌ی مثبت دیگر این صحنه در پیوستگی با صحنه‌ی کشته شدن شیخ این است که هر اندازه با نمایش عقلانیت و مردانگی شیخ، او برای مخاطب سمپاتیک می‌شود؛ ابوخالد و از او پلیدتر ابوعمر چچنی با جنون و سبُعیّتِ خود، آنتی‌پاتیک می‌شوند. فیلمساز روی لبه‌ی تیغ حرکت می‌کند و از پس این معرکه برمی‌آید. البته باید یادآور شد که هندسه‌ی فیلم، کنش‌ها و شخصیت‌ها در سطح می‌ماند اما اگر کارگردان اهل رعایت اندازه‌ی بلدی، دانش و فهم خود نبود؛ همین هندسه‌ی ساده‌ی فیلم‌نامه، می‌توانست در اجرا به فاجعه‌هایی، از قبیل سمپاتیک کردن کلیت داعش، بینجامد که خوش‌بختانه این چنین نشده است.

 

 

در میانه‌ی فصل ربوده شدن، دو جنگنده‌ی روس ظاهر می‌شوند. دیالوگ یونس این است که «بالأخره روس‌ها هم تشریف آوردند!». این جمله‌ی یونس در کنار دیالوگش در اتاق فرماندهی درباره‌ی نیامدن روس‌ها و «قرعه»یی که به نام ایرانی‌ها افتاد؛ رنگ و بوی متلک به خود می‌گیرد. جنگنده‌های روسی در این صحنه مطلقاً کاری انجام نمی‌دهند و در ادامه‌ی روند قصّه هم بی‌تأثیر هستند. من اگر به جای روس‌ها باشم اعلام می‌کنم که به من برخورده است. دو جنگنده‌ی روس هیچ کار مفیدی انجام نداده و می‌روند پی کارشان و بعداً هم هیچ خبری از آن‌ها نمی‌شود. آیا یونس با روس‌ها بد است؟ آیا از منظر فیلمساز و از دهان یونس، روس‌ها آن‌طور که باید و شاید در سوریه کمک ما نبوده‌اند؟ چرا جنگنده‌های روس که از ربایش هواپیما مطلع شدند؛ اقدامات بعدی را انجام ندادند؟ میزانسنِ ادای جمله‌ی «بالأخره روس‌ها هم تشریف آوردند!» توسط یونس، نشان می‌دهد که این جمله‌ی دهان کاراکتر نیست و جمله‌ی فیلم‌ساز است. یک خلبان در آن وضعیت بسیار بحرانی و پیچیده وقتی نیروی کشور متحد خود، یعنی روسیه، را با دو جنگنده، در کنار خود، می‌بیند باید خوشحال شود. درست است که رادیواش خراب است و امکان ارسال پیغام نیست، اما دست‌کم مایه‌ی امیدواری که هست. ظاهر شدن دو جنگنده‌ی روس و هواپیمابازی تماشایی این دو جنگنده با ایلیوشین لحظات خیره‌کننده‌یی را به نسبت قامت صنعت سینمای ایران ساخته بود. ظاهر شدن روس‌ها در میزانسن فیلم، سمپاتیک و مایه‌ی دل‌گرمی است اما دیالوگ حقنه‌شده‌ی فیلم‌ساز یعنی متلک یونس به نیروی روسی کار را خراب کرد. لزومِ وجود این صحنه _ که پتانسیل بروز اکشن دارد _ ، میزانسن اکشنِ هواپیما و جنگنده و ظهور ناجی‌وار روس‌ها، از ناخودآگاه فیلم‌ساز برمی‌آید چرا که روس‌ها هیچ کنش موثری در کل فیلم و در آن صحنه نداشتند و حضورشان کاملاً نمایشی بود. اما متلک فیلم‌ساز به روس‌ها از دهان یونس، برآمده از خودآگاه فیلم‌ساز بود چرا که این جمله به آن فضای بسیار پرتنش و فوق‌بحرانی نمی‌آید. البته این متلک، یک بچّه‌متلک بود و حتماً همه‌ی آن‌چه در دل حاتمی‌کیا بود، عیان نشد. فیلم‌ساز از طرفی از ساختن اکشن و پروژه‌ی عظیم لذت می‌برد و از طرفی کهنه‌سرباز ایدئولوژیک انقلابی است که لابد «نه شرقی، نه غربی»‌ در گوش‌اش صدا می‌کند. فیلمساز، هواپیمابازی‌اش گرفته و برایش مهم نیست کل پلان‌های سُرخوردن جنگنده‌ها، اضافی است و کارکردی در قصه ندارد. این یکی از آن شبهه‌هایی است که خانواده‌ی همسر خلبانِ پسر، به نمایندگی از منتقدین حضور ایران در سوریه، دارند اما از زبان مادر همسر او شنیده نشد بلکه از زبان خود حاتمی‌کیا بیرون زد. شبهه‌ی جنس تعامل ما با روس‌ها از آن شبهه‌هایی است که خود فیلم‌ساز را اذیّت می‌کند و فیلم‌ساز هنوز از آن رها نشده است. برای فرار از این سوال یک نیمچه‌متلکِ وسط زمین و آسمان به روس‌ها انداخته است و کلیت قصّه را به پاسخ سوال «چراغی که به خانه رواست...» اختصاص داده است. سوالی که با برانگیختن احساس‌های رقیقه‌ی انسانی و وصف تصویری سبُعیّت داعش، قابل باوراندن است. در جایی دیگر از فیلم علی، با دورِ در جا زدن با ایلیوشینِ غول‌پیکر، باد شدیدی تولید می‌کند که باعث به زمین افتادن ابوعمر چچنیِ سوار بر اسب می‌شود. این کنش متهوّرانه از معدود کنش‌های شخصیت علی، پیش از پایان‌بندی است که هیچ پیوستگی‌یی با رفتار منفعلانه و لرزیدن‌های او ندارد. کارگردان این صحنه را بسیار گُل‌درشت برگزار کرده است به طوری که چاره‌یی نداریم جز تلقی این معنا که بادِ خشم ایرانی _ البته سوارِ بر صنعت و فنّاوریِ روسی! _ ، داعشیِ سوار بر اسبِ سیاهِ جاهلیت را از اسب _ و یحتمل از اصل _ به زمین می‌افکند. این باد موتور غولِ روسی است یا وزیدن خشم خدا؟ خدای «مهاجر» کجای کابین ایلیوشین، سینمایی می‌شود؟ کارگردان _ یا هدایت‌گرِ _ «مهاجر» کجاست؟ از کجای به وقت شام باید به یاد مهاجر و دیدبان افتاد؟ حاتمی‌کیا که در جوانی به مدد زیستِ نزدیک با دفاع مقدس و آدم‌های آن عصر، موفق شده بود بی‌واهمه از تکنیک‌زدگی عبور کند و به تعریف انسانِ «این‌جاییِ» دفاعِ ما برسد؛ امروز دچار هوس غریب ساخت «بیگ‌پروداکشن» شده است. اما هنوز ابراهیم حاتمی‌کیا مغلوب مطلق این هوس نشده است. او در این برزخ مانده است. آشکار شدن این برزخ به فرم اثر ضربه می‌زند.

 

 

عجیب‌ترین و بدترین فصل فیلم، سکانس اسارت و رفتن به سوی ذبح اسیران نارنجی‌پوش است. دوربین با نمایی اگزوتیک و تبلیغاتی _ که کاملاً غلط است _ با هلی‌شات، اسیران نارنجی‌پوش را نشان می‌دهد که به قربان‌گاه، یعنی محوطه‌ی آثار باستانی، برده می‌شوند. نارنجی‌پوش‌ها در میدان‌گاه مکان باستانی به صف می‌شوند. کم کم روشن می‌شود که این ذبح قرار است به صورت کارگردانی شده _ فیلم در فیلم _ از تلویزیون داعش پخش شود. کارگردان آن کلیپ، ابوطلحه‌ی بلژیکی است. از لحظه‌یی که اسیران، از جمله یونس و علی، روی زمین خوابانده می‌شوند؛ نماها تقریباً سوبژکتیو می‌شود. کمی بعد تصویر خیالی مادرِ علی، یعنی همسر یونس _ شاید همان فاطمه‌ی آژانس شیشه‌یی _ ، در دوردست دیده می‌شود. بریدنِ گلو آغاز  _ و مخاطب از دیدن چنین پلانی از نگاه ابراهیم حاتمی‌کیا، حیرت زده _ می‌شود. اما لحظاتی بعد این کابوس با دیالوگ کمیک چچنی، یعنی «چطوری ایرانی؟» تمام می‌شود. با زحمت باید بفهمیم که داعش قصد ساختن کلیپ داشته و سربریدنی در کار نیست. کل این فصل از فیلم، اضافی است و غلط. اضافی است از این رو که اگر این فصل به کل از فیلم درآورده شود مطلقاً ضربه‌یی به قصه‌ی به وقت شام وارد نمی‌شود چه این‌که قصه‌ی به وقت شام کوچک و ساده است و پیچیدگی خاصی هم ندارد. غلط است از آن جهت که دوربین ابراهیم حاتمی‌کیا ناخواسته دوربین ابوطلحه‌ی بلژیکی، تبلیغات‌چیِ لوده‌ی تیم داعش، است. زاویه‌ی دید در نمای هلی‌شات ابتدای فصل و نماهای ضبط شده با کوادکوپتر و پلان رجزخوانی نوجوان داعشی، که شیربچّه‌ی خلافت نامیده می‌شود؛ با زاویه‌ی دید کلیپ‌های رعب‌انگیز دوران جولان داعش قابل تفکیک نیست. ما «فیلم در فیلم» نمی‌بینیم بلکه فیلم مشترک کلیپ‌ساز داعشی و فیلمساز را به نظاره می‌نشینیم. نگاه حاتمی‌کیا در این فصل کاملاً مسخ شده و به سود ابتذال تصویری داعشی به محاق رفته است. ذکر گفتن دم جان دادن و دیدن تصویر زنی در دوردست که سر در چادر فرو می‌برد؛ نه تنها به راست نمودن این کژی کمکی نمی‌کند بلکه با خیالین جلوه دادن لحظات آخر، مخاطب را به اشتباه می‌اندازد که نکند همه‌اش خواب و کابوس بوده است. ظاهراً در فیلم، خواب دیدنی در کار نبوده اما این صحنه نمایان‌گر برزخ سینمایی خود فیلمساز است. جایی که استدلال و پشتوانه‌ی منطقی قصّه و حرف حساب در جوابِ شبهه‌ی «چرا اینجاییم»، کم می‌آید مولف مجبور است دست به تحریک احساسات زده و از نمایش عریان خشونت _ که واقع هم نمی‌شود _ بهره گیرد. گریزی هم از تمهید کلیپ‌سازی تبلیغات‌چی داعش هم نبود. چرا که نباید سری بریده می‌شد. چون قصّه ادامه دارد و قصه جای دیگری است. البته داعشیان در واقعیت بیرون از فیلم بارها و بارها «واقعاً» سر بریده‌اند.

 

 

به پایان‌بندی می‌رسیم. بعد از فصل سربریدن _ یا خط انداختن _ نمایشی، استفاده از دوربین‌های پرتابل و بازی با پخش زنده و تبلت و ... شدت می‌گیرد. قرار است هواپیما با چند نیروی داعشی و اسیران نیروهای مقاومت، که در قفس هستند، به جایی در دمشق کوبیده شود. تبلیغات‌چی داعش مثل ما این را نمی‌داند و مشغول برپایی پخش زنده است که فیلم در این لحظات از شدت لودگی بلژیکی و حرکات عجیب و غریب امّ‌سلما _ پدیده‌ی داعش! _ کمیک می‌شود. به لحظات آخر نزدیک می‌شویم. کار تمام است. علی، قهرمان این فصل، قفس‌ها را با چتر نجات آزاد می‌کند و دیگر کاری از او ساخته نیست مگر به جلو آوردن یک انفجار محتوم. این به جلو انداختن انفجاری محتوم ظاهراً جان کودکان و مردم دمشق را از یک عملیات انتحاری حفظ می‌کند. علی که در جای‌جای فیلم با تبلت و موبایل مشغول خاطره‌بازی با خانواده بود؛ در این فصل به طور ناگهانی از دنیا وارهیده است و چاره‌ای جز این ندارد که همسر و فرزندش را داخل همان تبلت رها کند. کار تمام می‌شود و دوربین نمای دوردستی از چترها و هواپیمای سوخته و حرم حضرت زینب (س) و مدرسه‌ی پر از بچه را نشان می‌دهد. از این قصّه‌ی ساده جز این پایان‌بندی هم انتظار نمی‌رفت. پس از آن، خاطره‌ی کودکی علی در مزرعه‌یی _ که نه حس می‌سازد و نه جغرافیا دارد _ در حال «هواپیمابازی» می‌آید و نگاه او به آسمان. اتفاقاً شخصیت اصلی فیلم مهاجر هم با پهپاد مهاجر از جایی به بعد در آن فیلم، هواپیمابازی می‌کرد. از آن لحظه‌یی که کنترل رادیویی مهاجر امکان‌پذیر نبود؛ بازی شخصیت اصلی با دستگاه کنترل شروع شد. بازی‌یی که دست غیب را به تصویر کشید و چه شکوهی داشت. شکوهی بدون شلوغ‌بازی صنعت و فنّاوری. هواپیمابازی فیلم مهاجر، به بازی‌چه گرفتن و عبور از تکنیک است و «هواپیمابازی» فیلم به وقت شام ارتجاع به سینمای اکشن منهای سینمای انسان _ آن‌هم انسان انقلابی در این کشمکش آخرالزمانی _ است.

 

 

برخی صحنه‌ها در به وقت شام همه را به یاد «مدمکس» می‌اندازد. صحنه‌ی حمله‌ی انتحاری خودروی زرهی در اوایل فیلم، صحنه‌ی انفجار دو خودرو بر روی باند پرواز ایلیوشین و نماهای داعشی‌های تیم چچنی که باند را بسته بودند؛ لحظاتی است که «مدمکس» را به ذهن می‌آورد. مهم نیست فیلمساز ایده‌های تصویری لحظات اکشن خود را از چه فیلمی گرفته است بلکه مهم آن است که چرا این فیلمساز، ساختن اکشن و پروژه‌ی عظیم، همان بیگ‌پروداکشن، را محبوب‌تر از سینمای شخصیت‌محور می‌داند. دستاوردهای حاتمی‌کیا به لحاظ فنی و تکنیکی بر کسی پوشیده نیست. کارگردانی و جلوه‌های ویژه‌ی میدانی به وقت شام در چند سکانس آن به نسبت قامت سینمای ایران، شاهکار محسوب می‌شود اما این همه‌ی حرف نیست. حاتمی‌کیا هنوز حرفی برای گفتن دارد اما درونش پرآشوب است. مشکل درونی حاتمی‌کیا همچنان تردید در بر حق بودن یا نبودن جبهه‌ی ما است و مسئله‌ی نظام و انقلاب. این تردید در سینمای فیلمسازی چون او قابل پوشاندن نیست. زیرا که مسئله‌ی او سینما است و اثر او _به خلاف بسیاری از همقطاران‌اش _ هم‌چنان سینما است. زیست آدم‌های جنگ امروز، مثل مدافعان حرم، نسبت به زیست روزگار دفاع مقدّس، زیست پیچیده‌تری است. ورود به این زیست پیچیده، هم از جنس همان زیست باید باشد. در این مسیر زیستی، اما یک عامل اخلال ظاهر شده است و آن هوس کار «بزرگ» است. حاتمی‌کیا هنوز مرعوب تکنیک و صنعت عظیم سینما نشده اما دچار هوس‌اش شده است. هنوز می‌شود رگه‌های فیلمسازی را دید که حواس‌اش با سروصدای جنگ‌‌ یا طمطراق تکنولوژی پرت نمی‌شود. به وقت شام دوربینِ قلدری دارد و فیلمساز بلد است از قلدری دوربین خود نترسد. ابراهیم کسی نیست که نام فرزندش را رستم بگذارد و با بزرگ شدن‌اش از او بترسد. ابراهیم سینمای ایران، ابراهیمِ «این جا»، هنوز اسیر «بزرگی» تکنیک و صنعت نشده است اما با هوس‌اش دست و پنجه نرم می‌کند.

 

 

 

 

 

 

  • رفقا نقد