Critique Pals رفقای نقد

Critique Pals                            رفقای نقد
طبقه بندی موضوعی

نقد فیلم موقعیت مهدی

رفقا نقد | دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۲۹ ب.ظ

 

رؤیا و دل‌تنگی

نقد فیلم موقعیت مهدی اثر هادی حجازی‌‌فر

نویسنده : سجاد نوروزی آذر

 

 

موقعیت مهدی بیش از آن‌که به واقعیت شبیه باشد به رؤیا شبیه است. در تیتراژ تصاویر سینه‌زنی رزمندگان را می‌بینیم که با ضرباهنگی تند و صدایی قوی و با کوبیدن پای بر زمین نوحه و رجز می‌خوانند. ناگهان تصویر آهسته می‌شود و یک نوای پُر از حسرت و دل‌تنگیْ فضا را می‌گیرد. ضرباهنگ بسیار کُند می‌شود. این تمهید ساده، زمان را از حرکت بازمی‌دارد و ما را بی‌خبر وارد رؤیای مهدی می‌کند. این رؤیابودن است که طلب می‌کند که شاکله‌‌‌ی فیلم اپیزودیک باشد. خط داستانی سه‌پرده‌ای کجا و دیدن رؤیای دل‌خواه و نوشیدن از شهد زندگی کجا؟ قهرمان خاکستری کجا و چشیدن بهشت کجا؟  این رؤیای دل‌خواه، برای فیلمساز از جنس ناخودآگاه است به جز اپیزود «من مهدی باکری نیستم» که تنها اپیزودی است که فیلمساز، این‌بارْ خودآگاه، کمی از دریای رؤیا به ساحل خویش می‌آید و حدیث نفْس می‌کند. فیلمساز ما را به رؤیای خود می‌بَرَد و مهدی را به رؤیای او. پس ما هم به رؤیای مهدی می‌رویم و رؤیای مهدی خانه‌‌‌ی او است. قهرمان ما مهدی است و قهرمانِ مهدی، همسرش صفیه است چه این‌که خودِ مهدی می‌گوید تو «همسر و مادر و خواهر و برادر من هستی». راز گرمای صحنه‌های فیلم و افتادن محبت فیلم به دل‌ها همین روایت و زاویه‌دید زنانه‌‌‌ی فیلم است. جاری‌بودن زندگی و ممزوج‌بودن آن با رؤیا حاصل وجود جزئیات زنانه‌‌‌ی قصه است. قصه چیست؟ قصه دل‌تنگی زنان یک خانواده برای تنِ برنگشته‌‌‌ی مردانی عزیز است که برای هدفی والا رفته‌اند. علی، حمید و مهدی رفتند و کالبدشان به مادران و همسران و خواهرشان برنگشت و این یعنی بغض سال‌ها و حس فقدانی عمیق. اما وجود زنده‌‌‌ی زن در خانه یعنی ادامه‌‌‌ی زندگی و نه غم‌گساری منفعل و پژمردگی محض. این پی‌رنگ نبوغ‌آمیز فیلم موقعیت مهدی است. فیلمساز در اپیزود خسرو (من باکری نیستم) فریاد می‌زند که من تحمل این فقدان را ندارم و این نمایش، ستایشی است برای این زنان بزرگ.

 

فیلم این‌گونه باز می‌شود : دوربین پشت چراغ علاالدین که کتری چای بر آن است، ایستاده و چای ریختن زنِ خانه را می‌گیرد. صدای گفتگوی دو مرد در پس‌زمینه، از اتاق مهمان‌خانه، می‌آید. ما در اندرونی هستیم، کنار زن و چای می‌ریزیم. می‌دانیم مهمانِ این خانه تا چای را نخورَد، جایی نمی‌رود. صدق این گزاره را جای گرم، مستحکم، امن و زنانه‌‌‌ی دوربین، در پشت چراغ علاالدین، به ما می‌گوید. در نمای بعدی، مهدی را می‌بینیم که میهمان این خانه است و منتظر یک زن. بهانه‌‌‌ی گفتگوی این دو، چای و میزان گرمای چای است. دوربین فاصله را حفظ می‌کند و نمای دور می‌گیرد. دوربین سمت مهدی نیست، درست در وسط دو نفر است و تا پایان گفتگو ثابت است و در واقع خود را حذف می‌کند.

مهدی و حمید در حیاط خانه نشسته مشغول کار هستند. حمید موزاییک‌ها را برمی‌دارد مهدی می‌گوید که این کار را نکند چون تَرکِش‌های بدنش اذیت خواهد کرد. مهدی از ترکش‌ها می‌پرسد و به حمید می‌گوید که برگردد. حمید برمی‌گردد و مهدی پشت او را می‌خارانَد تا رنج حمید کمتر شود. به محض این‌که مهدی پشت حمید را می‌خارانَد، صحنه بُرِش می‌خورد به پشت پنجره و درون خانه که از دید زن حمید است. هنگام روی‌دادن فعل محبت‌آمیز، دوربین در جای گرم می‌ایستد. بیرون سرد است و برف اجازه نمی‌دهد سیمان موزاییک‌ها سفت شود اما وقتی دوربین به محیط گرم خانه پناه می‌برد کار درست می‌شود.

شبی سرد است. ما درون خانه‌ایم. از کلفتی لباس کودک می‌فهمیم که هوا سرد است. مادر با کودک خود نجوا می‌کند. صدای پا می‌آید. زن کتری را از روی علاالدین برمی‌دارد و به سمت در می‌رود. دوربین درون خانه است. ما همراه زن هستیم. صدای پای حمید است. لوله‌ها مثل هر روز یخ‌زده است. حمید کتری آب گرم را از زن می‌گیرد و روی لوله‌ها می‌ریزد. فیلمساز با انتخاب زاویه‌دید زنانه به سادگی حمید باکری را به ما می‌شناسانَد. فیلمساز، صحنه را خاطره‌بازانه برگزار نمی‌کند. علاالدین و چراغ گردسوز و اشیاء دیگر بوی کهنگی نمی‌دهند و خاطره نیستند بلکه صحنه کاملاً زنده است. کتری آب گرم برای آب‌کردن یخ لوله برای ادامه‌‌‌ی زندگی در همین شب است و این شب در قاب فیلمساز جاودانه می‌شود. دوست‌داشتن زن از جزئیات و ظرائف بافتنی‌اش برمی‌آید و نقش و نگارهای یقه‌‌‌ی آن پلیور آبی. کنش زنانه دارای امر زیبایی است و در عین سادگیْ قدرتمند است. حالا ما حمید باکری را می‌شناسیم. گویی یک شب دزدکی مهمان خانه‌شان بودیم و سر خود را از لحاف‌کرسی بیرون کرده‌ایم و محبت‌کردن این دو را به تماشا نشسته‌ایم. شخصیت‌پردازی مهدی و حمید، هر دو با شخصیت‌پردازی همسرها واقع می‌شود. ما هنوز مهدی و حمید بیرون از خانه را نمی‌شناسیم. ما هنوز مهدی و حمید جنگ و شهر را نمی‌شناسیم اما بُعدی از زیست آنان را لمس کرده‌ایم که ما را از شناخت آن ابعاد کفایت می‌کند.

مهدی در شب عقدش مهمان خانواده‌‌‌ی همسر است. زنان در آشپزخانه شام را می‌کِشند. زنان را نمی‌بینیم. فقط دست دو زن را می‌بینیم که خورش، پلو و ماست را می‌کِشند. بوی آن قرمه‌سبزی و طعم ماستی را که از ظرف بیرون ریخت هنوز می‌توانم حس کنم. فیلمساز از بُن، اینجایی است و متعلق به همین خانه. با یک نمای کوتاه شام عقد مهدی را می‌سازد. به سر سفره می‌رویم. دوربین بیرون می‌ایستد و حریم حفظ می‌کند. خود مهدی هنوز خجالت می‌کشد. برق می‌رود. فیلمساز حریم خانه را حفظ می‌کند و برای برق‌رفتن مزه‌پرانی نمی‌کند. صحنه از هنگام خداحافظی مهدی از سر گرفته می‌شود. صفیه از مهدی جا می‌مانَد. چراغ را برمی‌دارد و برای خداحافظی و بدرقه‌‌‌ی مهدی به سمت او می‌شتابد. به مهدی می‌رسد. می‌گوید چراغ آورده است تا راه را روشن کند. راستش را نمی‌تواند بگوید. او هم خجالت می‌کشد. نور زرد چراغ گردسوز خاطره‌باز و دکوری نیست اما صحنه‌‌‌ی دونفره‌‌‌ی زیبایی خلق می‌شود. صفیه می‌گوید چرا نگاهم نمی‌کنی و مهدی جواب می‌دهد عادت ندارم. هر دو می‌خندند. محبت سرریز می‌کند. فیلمساز حیای قهرمان خود را نمایش می‌دهد. بازی ژیلا شاهی بی‌نظیر است. چشم‌ها کاملاً درست بازی می‌کنند. کلام و لحن به اندازه است.

صفیه مشغول کار در آشپزخانه است. صدای آمدن مهدی را می‌شنود. بی‌تاب می‌شود برای دیدن مهدی پس از مدت‌ها. به راه‌پله می‌شتابد. می‌ایستد. برای برداشتن چادرش برمی‌گردد. با عجله چادر سر می‌کند. از پله‌ها پایین می‌رود. از واکنش مهدی می‌فهمیم او را در آغوش گرفته است و مهدی تذکر می‌دهد. دوربین چه می‌کند؟ دوربین در بالای پله‌ها کمی صفیه را تعقیب می‌کند سپس می‌ایستد و جلوتر نمی‌رود و حتی به پاگرد نزدیک نمی‌شود. اینجا خانه‌‌‌ی صفیه است و جای امن دوربین فیلمساز. دوربین تکاپوی بیهوده نمی‌کند. قرارِ دوربین اینجاست. ما منتظر می‌نشینیم تا مهدی و صفیه به بالای راه‌پله، خانه، برسند. مهدی از وضعیت آماده‌بودن حمام می‌پرسد. صفیه می‌گوید آب گرم می‌کند تا سر مهدی را در روشویی بشوید. بُرِش می‌خورد به نمای نزدیک از سر کف‌آلوده‌‌‌ی مهدی. دوربین آرام بالا می‌کشد تا کتری آب را که در دست صفیه است ببینیم. مهدی و صفیه بذله‌گویی می‌کنند. نور صحنه به گرمای فضا افزوده است. بُرِش می‌خورد به نمای دور که مهدی زانو زده است و سر را برای شستن به جلو خم کرده است. صفیه ایستاده و آب می‌ریزد. رنگ اُوِرکت مهدی با رنگ و نور صحنه ترکیب گرمی می‌سازد. صفیه همچون مادر بر بالای مردش ایستاده است و مهدی اگرچه در لباس نظامی، از این زاویه مظلوم می‌نماید. این نما در ناخودآگاه مخاطب حس غربتی عجیب را تداعی می‌کند. به یاد بیاوریم مهدی در سفر دریاچه ارومیه در خودرو در حال رانندگی به صفیه می‌گوید «تو فقط همسر من نیستی، تو خواهر، مادر و دختر و برادر من هستی». این نمای خاص، با یادآوری این دیالوگ، فقدان مادر را برای مهدی می‌رسانَد و گویی نمایی غم‌خوارانه است از دید مادر، که حضور ندارد و امروز صفیه است که برای همسرش مادری می‌کند.

مهدی فرزند خردسال حمید را از شلوغی طبقه‌‌‌ی اول جدا می‌کند و بازی‌کنان به طبقه‌‌‌ی دوم می‌برد. اسب می‌شود و کودک را بر پشت خود می‌نشانَد و سواری می‌دهد. کودک را در آغوش می‌گیرد و کاری می‌کند تا او بخندد. کودک به عمو سیلی می‌زند. مهدی مبتهج می‌شود. می‌گوید «تو نزن، دستت درد می‌گیرد من خودم را می‌زنم و تو فقط بخند». چه می‌بینیم؟ باورکردنی نیست. کودک می‌خندد و ما بغض گلویمان را می‌گیرد. مهدی نشسته است و کودک در آغوش او به آرامش رسیده است. از راستِ قاب، خواهر به صحنه اضافه می‌شود؛ ایستاده. روی بلندی لحاف و تشک‌های پیچیده می‌نشیند اما همچنان ایستاده محسوب می‌شود. مهدی در چپِ قاب است و نشسته. خواهر خاطراتی را بازگو می‌کند. کم‌کم حرف‌هایش بوی گریه و دل‌تنگی می‌گیرد. مهدی از مادر کودک می‌خواهد تا بیاید و بچه را برگیرد. خواهر صبر نمی‌کند تا بچه از جمع برود. بچه را می‌برند و خواهر بقچه‌‌‌ی غم خود را باز می‌کند، در این حال عنان از کف می‌دهد و بر زمین آوار می‌شود. حالا او هم نشسته است. خواهر روضه‌‌‌ی حمید را می‌خواند. مهدی گریه نمی‌کند. مهدی سربه‌زیر نشسته است و خود را محکوم می‌بیند. فیلمسازْ مهدی را محکوم می‌داند چرا که مهدیْ مهدی را محکوم می‌داند. این صحنه یادآور یکی از سخت‌ترین روضه‌های عاشورایی است. روضه‌‌‌ی درماندگی و شرمندگی سیدالشهدا (علیه‌السلام) هنگامی که می‌خواست پیکر علی‌اصغر را تحویل خیمه‌ها بدهد. موقعیت مهدی در این صحنه به شاکله‌‌‌ی روضه دارد. به صحنه بازگردیم. اگر همسر مهدی نبود فضا آرام نمی‌شد. صفیه خواهر مهدی را آرام می‌کند. می‌گوید او با خدا معامله کرده است. پیش از این‌که خواهر وارد آن حرف‌های سوزناک شود گفتگویی زنانه شکل می‌گیرد. سبزی‌ روی زمین زیر باد پنکه در حال خشک‌شدن است. نور اتاق کم است و اتاق پشتی نیمه‌تاریک است. پشته‌‌‌ی لحاف و تشک که در سمت راست اتاق است نشان می‌دهد اینجا خلوت خاص خانه است. روضه‌‌‌ی پرسوز خواهر پس از گفتگویی درباره‌‌‌ی سبزی خشک‌شده می‌آید که بوی زندگی می‌دهد. با این سبزی‌ها قرار است غذا طبخ شود. بنابراین آن مصیبت‌گویی که دل را متأثر می‌کند بوی مُردگی نمی‌دهد و جهت بُردار فضا و میزانسن رو به زندگی است.

حمید شهید می‌شود. نوای لالایی می‌آید. صحنه، بی‌درنگ بُرِش می‌خورد به خانه و از پشت پنجره به برف و فضای سرد بیرون می‌نگرد. صدایی خسته از بچه‌داری و دل‌تنگی با تلفن در حال مکالمه است. خانه‌‌‌ی حمید است. انتخاب این بُرِش از افتادن حمید بر زمین به خانه‌‌‌ی حمید و پنجره، هیچ فن سینمایی خاصی نمی‌طلبد اما به لحاظ حسی معجزه می‌کند. ما می‌دانیم بر حمید چه رفته است و همسرش نمی‌داند. حال صحنه بی‌تاب می‌کند. دل در دل‌مان نیست. دوربین کودکان را می‌گیرد و در ادامه، زن حمید که کودک را به بغل می‌گیرد تا ببرد دکتر. دوربین می‌ایستد. زن و بچه‌ها از در خانه خارج می‌شوند. دوربین در ارتفاع پایین است. از نیمه‌‌‌ی قاب، کمی به چپ، هم‌ارتفاع با دوربین، تلفن دیده می‌شود. پیش از این‌که صدای زنگ تلفن بیاید ما یک آن بی‌خبر می‌شویم و معلّق. با خود می‌گوییم شاید قرار نیست در این صحنه خبر شهادت منتقل شود. این خلسه، فقط یک آن به طول می‌انجامد. تلفن زنگ می‌خورَد. دوربین خیلی آرام به سمت تلفن حرکت می‌کند. غم شدیدی فضا را می‌گیرد. از عمق جان می‌گوییم ای‌کاش همسر حمید چند ثانیه دیرتر می‌رفت. حس ما کاملاً درگیر ماجرا می‌شود. از این‌جا به بعد، دوربین بلند می‌شود و گرد خانه می‌چرخد و آرام به سمت پنجره‌ای می‌رود که همسر و فرزندان حمید دیده می‌شوند. به نظر می‌رسد دوربین اینجا قصد می‌کند که سوبژکتیو حمید باشد هرچند دوربین این صحنه نمی‌تواند از ابتدا سوبژکتیو حمید باشد. دوربین ابتدای این صحنه تا پیش از زنگ‌خوردن تلفن، تابع فرم بکر و تازه‌ای است که به‌طور احتمالاً ناخودآگاه از فیلمساز سر زده است و آن فرم گریز از داستانی به داستان است، آن‌طور که در روضه‌ها از داستانی به داستان دیگر گریز می‌زنند. به هر حال این تغییر معنای دوربین در این صحنه از ابتدا تا زنگ‌خوردن و از زنگ‌خوردن تا انتها، می‌تواند محل بحث باشد.

دوربین، صفیه را از پایین به بالا در قابی متوسط می‌گیرد و حرکت آهسته می‌کند. خطبه‌‌‌ی عقد شنیده می‌شود. پشت سر صفیه زنان روی پله ایستاده‌اند و همه جامه‌‌‌ی سپید دارند؛ از جمله صفیه که چادر سپید پوشیده است. صورت صفیه و نگاهش هم‌زمان رضایت و غربت و نگرانی را می‌رسانَد. مهدی غایب است. دوربین که با بالا حرکت می‌کند، فرد معمم در چپ قاب دیده می‌شود. ناخودآگاه منتظر دیدن آقامهدی هم هستیم اما او دیده نمی‌شود. با تمام‌شدن جمله‌‌‌ی عقد، صحنه بُرِش می‌خورد به زاویه‌‌‌ی مقابل. دوربین از بالا به پایین می‌گیرد و به بالا می‌رود. صفیه از میان زنان فشرده در راه‌پله، با حرکت آهسته‌‌‌ی دوربین، راه باز می‌کند، لبخند دارد و بوسیده می‌شود و بالا می‌رود. در نمای قبلی، صفیه، تنها در پایین‌ترین پله است و در نمای بعدی، صفیه، باز هم تنها، از پله‌ها صعود می‌کند. او با انجام عقد، به سوی مهدی صعود می‌کند. موسیقی به مدد می‌آید تا حس بهشتی‌بودن صحنه افزوده شود. حضور زنان راه را تنگ کرده است اما تنگنا نمی‌سازد بلکه صمیمت و ارتباط زیاد را می‌رساند. این صحنه‌‌‌ی ورود صفیه به بهشت زندگی مهدی است.

در صحنه‌ی خداحافظی بی‌سیمی مهدی از احمد کاظمی منظره‌ای بهشت‌گونه می‌بینیم. مهدی در میان نیزار است و دوربین در نمای دور از بالا به پایین می‌گیرد. باد می‌وزد و نیزار در این باد حالتی شیدا می‌گیرد. می‌گوید اگر مهدی را می‌خواهید بیایید به موقعیت من. مهدی شهید می‌شود. آقامهدی بر زمین می‌افتد. باز هم نوای جادویی لالایی ترکی می‌آید. سفر قهرمان با وقوع شهادت کامل نمی‌شود. این پیکر اوست که سوار بر قایق می‌شود. قایق منهدم می‌شود و پیکر به آب می‌افتد. و این موقعیت نهایی پیکر مهدی است. سفر کالبدی قهرمان تمام می‌شود اما سفر رؤیای او که رؤیای فیلمساز و ما می‌شود، پایان نیافته است. باز هم بی‌درنگ به خانه وصل می‌شویم. به زمانی در گذشته. به خلاف صحنه‌‌‌ی بُرِش‌خوردن شهادت حمید به خانه‌‌‌ی حمید، در همان زمان، این‌جا صحنه در شهادت آقامهدی به همان زمان در خانه‌‌‌ی او بُرِش نمی‌خورَد بلکه به زمانی در گذشته و ثبت‌شده در حافظه‌‌‌ی صفیه وصل می‌شود. اندازه‌‌‌ی قاب متوسط-دور است و صفیه آقامهدی را هنگام خواب می‌نگرد. صدای مونولوگ ذهنی صفیه می‌آید. می‌گوید چه‌قدر سهم ما از بودن تو کم است. این پایان فیلم است چون این حرف ما هم هست. ما هم مثل صفیه دل‌مان برای آقامهدی‌ای که در خوابش می‌بینیم تنگ می‌شود. نه این‌که بعد از فیلم دل‌مان تنگ شود، درست در همین لحظه که صفیه دلش تنگ می‌شود ما هم دل‌مان تنگ می‌شود. این پرش درست زمانی، مرگ را دور می‌زد و گذشته را به اکنونِ زندگی وصل می‌کند. مهدی نمی‌میرد بلکه دارد رؤیا می‌بیند. ما رؤیای مهدی را می‌بینیم. ما در خانه‌ایم؛ در موقعیت مهدی.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی