Critique Pals رفقای نقد

Critique Pals                            رفقای نقد
طبقه بندی موضوعی

دیوارهای بلند

رفقا نقد | جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ب.ظ

 

دیوارهای بلند

نقد «خانهٔ پدری» اثر کیانوش عیّاری

سجّاد نوروزی آذر

 

ملوک درِ خانه را می‌زند. در باز می‌شود و او هراسان و مضطرب وارد می‌شود. قبر خود را در زیرزمین می‌بیند. نگران‌تر می‌شود. بنا بر فرار می‌گذارد. پدر و برادر کِهترش مانع می‌شوند. کشمکش بالا می‌گیرد و می‌شود آنچه می‌شود. مفروض است دخترِ مِهتر خانه مرتکب خطایی شده است. پدر این دختر بنا بر اصرارِ برادرش می‌خواهد او را بکشد. در این موقعیت چند سوال اساسی مطرح است. آنچه فیلم به ما می‌گوید این است که علّت کشتن دختر خانه، بی‌آبرو شدن خانواده نزد مردم، در اینجا یعنی خویشاوندان و اهل محلّه و شهر است. پس معلوم می‌شود که خطای دختر، ملوک، به گوش همان مردم رسیده است که حالا خانواده بر خود واجب می‌داند که برای پاک کردنِ ننگْ او را به قتل آوَرَد. اگر چنین است باید در ادامه ببینیم که این پدر خشمگین باید این پاک کردنِ لکّهٔ ننگ را به گوش همگان برساند. حال ما در فیلم می‌بینیم که پدر دختر  اصرار بر کشتن دارد و هم‌زمان می‌خواهد این ماجرا مخفی هم بماند. سوال اساسی دیگر این‌که چه اصراری هست که این کشتن در خانه اتفاق بیفتد و فاعل نهایی قتل، پسربچّه‌ای باشد و نهایتاً جنازه در همان محلّ کشتن، یعنی زیرزمین دفن شود. ده‌ها حالت دیگر برای سربه‌نیست کردن این دختر به ذهن ناقص آدم‌کش‌ها می‌رسد. حتی اگر قتل در خانه اتفاق بیفتد باز هم دفن کردن در خانه چندان محلی از اِعراب ندارد. سوال اساسی دیگر این‌که چرا بلافاصله بعد از وقوع قتل، خبر این جنایت باید توسط پدر، علاوه بر برادر، که گویا کارفرمای این پروژه است، به گوش فرزند برادر هم برسد. به راحتی می‌شد خبر انجام قتل را درگوشی و آرام به بردار گفت. اصلاً ماجرای اصرار بر کشتن و راستی‌آزمایی در مورد وقوع قتل از سوی عموی طلبکار برای چیست؟ اصل خطای این دختر که مطلقاً گشوده نمی‌شود. ربط عموی این دختر به این ماجرا دیگر چیست؟ فرزند خردسال این عمو چرا وارد بازی می‌شود و از این راز خبردار می‌شود؟ سوال اساسی دیگر این‌که اگر بنا است که این پدر متعصّب به همسایه‌ها و خویشاوندان و اهل کوی و برزن بگوید که دختر ما به شهرستان رفته است، به چه علّت از بُنْ او را می‌کشد. اینجا سوال نخست به نوعی دیگر تکرار می‌شود. اگر این دختر از دید عرف شهر و محلّه خطایی کرده که به اجتهاد شخصی پدرش باید کشته شود یعنی باید مردم بفهمند که این پدر این لکّهٔ ننگ را پاک کرده است. حال که پدر او را کشته است چه‌طور حکم می‌کند که به مردم بگوییم دخترمان به شهرستان رفته است؟ اگر گم‌وگور شدن دختر می‌تواند راه حلی  باشد پس چرا این راه حل انتخاب نمی‌شود؟ اگر هم بگوییم که این پدر تصمیم بر کشتن داشته است و هرگز به راهی جز این نمی‌اندیشیده است، برخی رفتارها و دیالوگ‌ها را نمی‌توانیم با این فرض منطبق بدانیم از جمله این‌که برادر او اطمینان ندارد که او واقعاً دخترش را کشته است یا نه و دیگر این‌که پدر، اِبایی از اعلام این مطلب به همگان ندارد که دخترش را به شهرستان فرستاده است یا این‌که در دیالوگی به برادرش می‌گوید : «... به کسی ربطی ندارد که من را بازخواست کند که او را می‌کشم یا نه...». سوال دیگر این‌که این دختر در دقایق پیش از جنایت بارها جیغ می‌زند. چه‌طور می‌شود هیچ گوشی در محلّهٔ خیابان چراغ برق که قلب بازار تهران ۱۳۰۸ است برای این جیغ‌ها تیز نمی‌شود و از بُنْ کسی از این مردم، که قتلی برای بستن دهان‌شان واقع می‌شود و خبر آن قتل هم به سمع و نظرشان نمی‌رسد، پیگیر این جیغ‌ها و در کلْ پیگیر سرنوشت ملوک بخت‌برگشته نمی‌شود؟ همهٔ این سوال‌ها بر این مبنا استوارند که این پدر از پیش از بازگشت ملوک به خانه، گور او را در زیرزمین حفر می‌کند یعنی این قتل برنامه‌ریزی شده است و حاصل خشمگین شدن در لحظه نیست.

این فیلم یک اپیزود مهم و در آن اپیزودْ یک صحنهٔ فجیع دارد که باید شرح داده شود. ملوک به خانه می‌آید و پس از کش‌وقوس و دعوا و قیل‌وقال، کار به جای باریک می‌کشد. همان‌طور که ذکر شد چرایی برنامه‌ریزی پدر برای قتل معلوم نیست. البته نیک می‌دانیم که چگونگیْ گویای حقیقت اثر است. دختر به داخل قبر می‌رود و آنجا می‌خوابد و بسیار ترسیده است. تشنه است و آب طلب می‌کند. پدر می‌آید و او را بلند می‌کند و بر سر کار رفوگری فرش می‌برد و سپس به او آب می‌دهد. لختی بعد دختر پا به فرار می‌گذارد و پس از کش‌وقوسی دیگر، هنگام جَستن به سوی در، روی پلّه گیر می‌افتد. او به طور دَمَر روی پلّه‌ها می‌افتد. پدر او را از پای‌اش می‌گیرد و به پایین می‌کشد. در این هنگام دوربین در اتاق زیرزمین است و دختر را از پشت می‌گیرد و ما از جایی که دختر بر سر کار رفوگری فرش است تا اینجا چهرهٔ او را نمی‌بینیم. در این لحظه هم که پدر دارد دختر را، که به روی خود بر پلّه‌ها افتاده، به پایین می‌کشد باز هم چهرهٔ دختر را نمی‌بینیم. منطق این دوربین، در بهترین تعبیر و با مسامحه، منطق دوربین برخی مستندهای بی‌احساس حیات وحش است. در نمای بعدی پدر موفق می‌شود دختر را کف اتاق به تسخیر دربیاورد و گونی را دور سر او می‌کشد. دوربین در این صحنه از بالا به کف اتاق می‌نگرد و شانه‌های پدر دیده می‌شود و سری که در گونی پیچیده می‌شود. همچنان صدای جیغ می‌آید. پدر از پسرش می‌خواهد که با دسته‌سنگ بر سر دختر بکوبد تا راحتش کنند. پسر همکاری می‌کند. در همان نمای قبلی سنگ کوبیده می‌شود و صدا قطع می‌شود.  حسرت من این است که دوربین هرگز با صورت ملوک، این دختر بیچاره، وداع نمی‌کند. فیلمساز که مفتون دوربین خنثی و بی‌احساس خود شده است، مرثیه و هم‌دردی تصویری برای دختر را از خود و مخاطب دریغ می‌کند. صحنهٔ بعدی مربوط به دفن جنازه است که در هیچ‌یک از صحنه‌ها صورت ملوک پیدا نیست. دختر دفن می‌شود و دقایقی بعد پسرعموی مقتول به دستور پدرش، یعنی عموی دختر، برای راستی‌آزمایی، قمه‌ای یک متری را در منفذ میان کاشی‌های زیرزمین فرومی‌کند و ... . چه می‌شود گفت؟ با دیدن خانهٔ پدری می‌فهمم که چرا هومن سیّدی بیچاره دلش نمی‌آید در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» آن دختر را واقعاً بکشد.

 دوربین از این خانه بیرون نمی‌رود. فیلمساز قصّه‌اش را از مردم و در واقع از مردمِ ایرانیِ بیرون از این خانه، منزوی می‌کند تا به کار خود مشغول باشد؛ بی‌مزاحمت. هیچ یک از نهادهای جامعهٔ ایرانی سال ۱۳۰۸ مانند پلیس و مسجد در این قصّه دخالت نمی‌کنند؛ مزاحم نمی‌شوند. هیچ یک از شخصیّت‌های مرجع جامعه مانند ریش‌سفید محلّ و آخوند محلّ و امثال همان میرزا اصغر قریبِ سریال روزگار قریب، که برای حل مشکلات مردم از جان مایه می‌گذاشت، مزاحم حریم خانهٔ مخوف پدری فیلمساز نمی‌شوند. سایه و ردّی از هیچ یک از آیین‌های ایرانی و مذهبی از دیوار بلند حاشای این خانه گذر نمی‌کنند. قصّهٔ قلّابی «خانهٔ پدری» نه نوروز دارد نه چارشنبه‌سوری؛ نه نیمهٔ شعبان و نه رمضان و افطاری، نه روضه و محرّم دارد نه شب یلدا.  هیچ یک از وجوه زندگی و جریان داشتن زندگی در جامعهٔ ایرانی به تحمیل و استبداد فیلمساز مزاحم خانهٔ پدری نمی‌شوند تا خلوت او برای بستن قتلی بی‌رحمانه به ناف پدر ایرانی و ادامه و حاشیه‌هایش به درازای چند دهه به هم نخورد. مضمون اصلی فیلم ترس از حرف مردم است درحالی‌که مردمی در قصّه وجود ندارد که بگوییم حرف مردم فلان و بهمان است. بنا بر ابعاد این خانه و بسیاری از دیالوگ‌ها خانوادهٔ مطرح در فیلم از اعیان شهر هستند. ابعاد خانه مطابق با خانه‌های خاندان‌های بسیار مهم شهر است و علی‌القاعده بزرگ‌خاندان باید چهرهٔ شناخته‌شده‌ای در شهر و دستِ‌کم در محلّه باشد. رفتارهای بدوی و وجود تعصّب عجیب و غریب این پدر از بُنْ تطابقی با بزرگ‌خاندان‌های زمانهٔ واقعی تهران ندارد. نگاهی اجمالی به سبک زندگی اشراف و اعیان تهران در آن روزگار، به خصوص بعد از مشروطه، گویای این امر است.

این فیلم به تحمیل فیلمساز ابتدا و انتهایی ندارد. تمام زَهرِ فیلم در اپیزود نخستِ آن ریخته می‌شود و اپیزودهای بعدی تا آخرین پلان فیلم، چیزی جز غرغره کردن محلول رقیق‌شدهٔ همان زهر ابتدای قصّه نیست. این اپیزودها که تا سال ۱۳۷۵ می‌آید معلوم نیست چرا تا این زمان کش پیدا می‌کند و معلوم نیست با چه منطقی در این زمان متوقف می‌شود. این لاس زدن با جنازه و قبر و زیرزمین و راز خانوادگی و ... می‌تواند یک سریال چهل قسمتی باشد و تازه به فصل‌های دو و سه هم برسد. مشتری خودش را هم دارد. خلاصهٔ فیلم همان اپیزود نخست و خلاصهٔ اپیزود نخست این است که دین و تعصّب‌های برساختهٔ عرفی و دینی در ایران، انسانیت را نابود کرده است. به نظر من اگر فیلمساز به ساختن اثری تاریخ‌مند و دارای جغرافیا خطر می‌کرد هرگز دچار این تَوهّمِ خام نمی‌شد که توانسته است چنین یاوه‌ای را به ایران و ایرانی نسبت بدهد. بنابراین فیلمساز درهای این خانه را به روی سنّت ایرانی و آیین مهر می‌بندد مبادا که آفتاب لبخند بر چهرهٔ اهل این خانهٔ حبس‌شده بتابد. دوست داشتنِ ایران لیاقت می‌خواهد.

  • رفقا نقد

خانه پدری

کیانوش عیاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی